۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

گمگشتگي

نمي دانم كجا جا گذاشتمم .
من خودم را جا گذاشته ام، دلم را گم كرده ام .
نمي دانم در جانماز كدامين شب عبادت، يا در آغوش كدامين سپيده دم هرزگي ...
كجا جا گذاشتمش كه اينچنين مبهوت شدم .
شايد لبه ي پنجره، نيمه شب ها، در آرزوي روياهاي كودكي
يا در چشمان يك دلداده، در جاده ي روزهاي زندگي ...
كه ديگر هيچ راضي هم نمي كند، نه بندگي و نه آزادگي ...
بادبادك دلم اوج گرفت، فراسوي روياهاي آبي .
ولي بندش جدا شد، با يك پارگي ...
چشم هايم را مي خواهم، پر از خنده
لب هايم را مي خواهم، پر از گريه
كجا به دنبالش بگردم ؟ از كه سراغش را بگيرم ؟
من خودم را گم كرده ام ... به همين سادگي ...

۵ نظر:

  1. گم کرده ایم خود را در پشت هیاهوهای ظاهری ..
    در پشت ظاهر های نقاب زده مان ...
    کاش روزی نقاب هایمان را دور بندازیم ... آن لحظه دیگر گمشده نیستیم .

    پاسخحذف
  2. baba inja hame shaer o adabi hastan
    man jesarat nemikonam faqat omidvaram dar varaye asmane abi va daryaye bahari khodetan ra 2bare biyabid

    پاسخحذف
  3. سلام.نمیخوم شعار بدم یا نصیحت کنم چون فکر میکنم یکی باید خودمو نصیحت کنه.اما تو اینجور وقتها آدم هر چی به خدا نزدیکتر میشه بهتر میتونه خودشو بیدا کنه وبه آرامش دوست داشتنی میرسه.

    پاسخحذف
  4. in rooza gom gashtegi moshkel hame ahode

    پاسخحذف
  5. همه ما گاهی وقتها خودمون رو گم می کنیم..

    پاسخحذف