۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

شب نما

چراق كه خاموش شد مثل هر شب ماه و ستاره ي روي سقف بالاي تختم روشن شدند، چه لذت بخش است، حالا كه به سقف خيره مي شوم تنها نيستم، آسماني براي تماشا است ...
باز ساعت ها مي گذرد، هر شب همين طور است .
از ماه و ستاره پلاستيكي خسته مي شوم، لحاف را از رويم كنار مي كشم، نيم خيز مي شوم و كركره را كنار مي دهم، كوچه خيلي تاريك است، چند تايي ستاره پيداست ولي ماه نداريم .
هوس مي كنم بلند شوم و پنجره را باز كنم، مدت هاست پنجره را باز نكرده ام، مدت هاست كوچه خاليست، مدت هاست قرنيز هاي پشت پنجره را خاك گرفته، خاك كفش نيست، خاك دل است !
پنجره را باز نكرده كاغذ و مداد را از كنار تختم بر ميدارم، چراغ موبايلم را روشن ميكنم تا بنويسمش، و ميدانم، مطمئنم، فردا پاره اش خواهم كرد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر