۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

تب

مريضم ...
تمام راه را پياده رفتم، زير دوش باران، از لباس ها و مو هايم آب مي چكيد، در آن خيابان يك طرفه ماشين كجا بود .
مي خواستم گريه كنم، سردم بود، سردم است، تب دارم، مي خواهم گريه كنم ...
لرزم گرفته، مريضم، گرچه كيست كه اين روزها مريض نباشد، از پايه هاي بهاري گله اي نيست، مشكل از دل آدم هاست، سستي جسم را چه باك جايي كه سستي نفس ها را درماني نيست .
دستمال خيس روي پيشاني داغم نگذار، دستم را در دستانت بگيري كافيست .
جايي كه نه پدر به فرزند رحم مي كند و نه برادر به خواهر، چه كسي جرات مي كند انتظار همدلي دوستانه داشته باشد !
به دادم برسيد، قبل از اينكه خانه با من در اين التهاب بسوزد ...
دلم فرياد مي خواهد ...
مي دانم تب دارم ...
هذيان مي گويم ...

۳ نظر:

  1. خیلی عالیه
    خیلی خوب مینویسی هر چند یکم تلخه ولی به دل میشینه.
    منتظره نوشته های بعدیت هستم.

    پاسخحذف
  2. آفرين عزيزم فوق العاده بود

    پاسخحذف
  3. hichi nagam behtare!! nazaramo khodet midooni !

    پاسخحذف