۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

دلم جاي ديگريست

مامان نشسته روي پله هاي اتاقم، لب هايش تكان مي خورد، فكر كنم از خواهر شوهر مي گويد، پشت سرش بچه ها به سرو كول هم مي پرند، فكر كنم جيغ و دادشان همه خانه را پر كرده ...
به مامان نگاه مي كنم، به كتاب آمار كه روبرويم باز است و جزوه هاي 6 جلسه اي كه هنوز پاك نويس نكرده ام .
براي تصديق حرف هايش سرم را تكان ميدهم تا دلش نشكند، ولي تصديق چه چيز؟
با خود فكر مي كنم شايد كر شده ام، زبانم هم كه نمي چرخد، پس لال هم شده ام، ولي نه، هيچ حسي ندارم، حتي پلك هايم به روي هم نمي آيد، نمي دانم نفس ميكشم يا نه ...
باز فكرم پريده، انگار كسي گلويم را مي فشارد و به قلبم سوزن ميزند !
مامان رويش را برگرداند به طرف بچه ها !
داد مي زنم: تو را به خدا بر نگرد، نگاهت كه به من است مي توانم خودم را كنترل كنم ولي وقتي رو بر مي گرداني چشم هايم پر از اشك مي شود .
بلند مي شود و مي رود !
اصلا" صداي مرا نشنيده ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر