۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

اينجا پايان دنيايم است .

امروز دلم خواست همه چيز را تمام كنم .
و همه ي اين مردگي بي ثمر را ...
چه اهميت دارد، نه تو مي فهمي، و نه آن غريبه ي سنگ دل كه در را بست .
وقتي كه نگاه مي كني و مي خندي و قلبت تند تند مي تپد، گاهي صدايت مي لرزد و هيجانت به مغز استخوان مي رسد، چه مي داني كه من قلبي در سينه ندارم، و هيچ نمي بينم و هيچ نمي شنوم و هيچ احساسي ندارم .
فقط خيره مي شوم به مردمك چشم هايي بي جان كه بي مهابا سخن مي گويد و دندان هايم را به هم مي فشارم و از هيجان بي هيجاني مي لرزم كه كاش از خواب بر نمي خيزيدم و كاش طناب داري اينجا بود .
و همه جا سياه مي شود، تهي و خالي، بدون رويا يا اميدي ...
خيره به دور دست ها، انتهاي كوچه، آنگاه كه چانه ام مي لرزد و آهم فرياد مي شود و 2 قطره اشك گرم روي گونه هاي سردم مي چكد .
اينجا پايان دنيايم بود .

۳ نظر:

  1. ajab payane bahal va romantiki dashti baba
    eyval
    movafaq bashi

    پاسخحذف
  2. سلام. چرا این قدر تیره وتار به زندگی نگاه میکنید اگر کمی امید به آینده داشته باشید خواهید دید که زندگی زیباست حیف نیست که چشم به روی زیباییهای دنیا ببندیم راستی تبریک میگم وبلاگتون خیلی کاملتر شده اما نوشتهای خودتون خیلی سنگینتر با احساستر ودلچسبتره چون میگن سخنی که از دل براید لاجرم بر دل نشیند.قسمت نقاشیهاش هم واقعا زیباست .ممنون.(sh)

    پاسخحذف