۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

كارخانه چيني


آخ چه حالي مي دهد اين شكستن، آدم خالي مي شود، اگر مي شد خسارت اين چيني ها را به آساني بدهم حتما همه ي آن ها را مي شكستم، بد جور هوس انگيز بود، راه رفتن ميان رديف هاي ظروف چيني، تا سقف، با من موافقيد؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

صبح نشده ...

بيدار شويد ... قبل از اينكه دير شود بيدار شويد ...
چه بسا اين جماعت عاقلان عمري ست در خواب سپري مي كنند!
از افكار عاميانه متنفرم، مي خواهم اعتقادم آنچه باشد كه ديگران به سخره مي گيرند، هر انچه نكوهيده شده!
ديوانگان را درياب كه عاقلتر از اين عاقلان اند ...
بيدار شويد، بين شما احساس غربت مي كنم.
اين روز ها كه اطرافم پر شده از توهم نمي دانم به ساز چه كسي برقصم!!!
يكي به قصاب سر گذر بگويد دل كيلويي چند است بيا و در جامه ي شيوخ دستگاهي به هم بزن، عقل و مغز كه ديگر هيچ !
ظاهر بين ... وراجي كنيد.
عقلتان در تحجر باشد ظاهر خيلي مهمتر است !!!
خانم به انديش دانشگاه شماره دانشجويي ام را روي بردش زده. ؟؟؟
يكي به بخاطر ظاهر تذكرمي دهد ؟!
يكي به خاطر ظاهر برايت سكه اي مي اندازد؟!
يكي به خاطر ظاهر رابطه بر قرار مي كند يا بهم ميزند؟!
. . .
دلم مي خواهد تمام صفحات را خط خطي كنم..........
كسي نيست بگويد اين وسط تو چه مي گويي؟؟؟
هوا كه تاريك است، صداي نكره ات را ببر، بگذار ديگران بخوبند . . .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

ياد

چقدر كوچك است، چقدر آشناست ...
دنيا به اندازه كف دستم شده ...
و اين آدم هاي دورنزديك چقدر غريبه هاي آشنايي هستند .
گاهي يك نگاه، گاهي يك لبخند، گاهي حالت چشمان كسي، گاهي آهنگ صداي يكي ...
تو را به ياد يك احساس مي اندازد !
تو را به ياد يك انسان مي اندازد !
تو را به ياد يك عكس مي اندازد !
تو را به ياد يك قلب مي اندازد !
. . .
تو را به ياد يك مرده مي اندازد !
چقدر اين دنيا كوچك است .
چقدر آدم ها نزديكند، چقدر دلها دووووووووووووووور . . .

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

تشنج


من عاشقم ...
چه زيباست ...
من عاشقم ...عاشق هر آنچه در اطرافت مي بيني، عاشق همه چيز، عاشق خورشيد و ستاره ها، عاشق شكوفه هاي اين روزها، عاشق دوست هايم، عاشق آرزوهايم ...
عاشق آن درخت بنفش كه آن گوشه ي جاده بود .
عاشق بالشم كه يادگارهاي شبانه ام رويش نقش بسته .
عاشق آن ساعت كشي كه مال كودكي مامان بوده .
عاشق عروسك، عاشق شكلات ...
گاهي شدت دوست داشتنم آنقدر شديد مي شود كه جنون مي گيرم، رعشه مي گيرم !
آخر من عاشقم !
عاشق بهار، عاشق هواي افتضاح اين روز هاي بهاري، عاشق اين سرماي لعنتي، عاشق بي وفايي هاي جماعت كاهلان، عاشق بوي گند ماهي، عاشق خروارها جزوه و كتاب روي هم انباشته شده براي امتحان، عاشق اين دلتنگي هاي جمعه هاي دلگير، عاشم آن آسمان قرمز و گرفته ...
عاشق تمام دستمال فروشان خردسال خيابان دانشگاه ...
عاشق همه چيز لعنتي و همه افراد لعنتي اين شهرم ...
من عاشم از همه چيز و همه كس متنفرم ...
(عكس تزئيني است)

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

تب

مريضم ...
تمام راه را پياده رفتم، زير دوش باران، از لباس ها و مو هايم آب مي چكيد، در آن خيابان يك طرفه ماشين كجا بود .
مي خواستم گريه كنم، سردم بود، سردم است، تب دارم، مي خواهم گريه كنم ...
لرزم گرفته، مريضم، گرچه كيست كه اين روزها مريض نباشد، از پايه هاي بهاري گله اي نيست، مشكل از دل آدم هاست، سستي جسم را چه باك جايي كه سستي نفس ها را درماني نيست .
دستمال خيس روي پيشاني داغم نگذار، دستم را در دستانت بگيري كافيست .
جايي كه نه پدر به فرزند رحم مي كند و نه برادر به خواهر، چه كسي جرات مي كند انتظار همدلي دوستانه داشته باشد !
به دادم برسيد، قبل از اينكه خانه با من در اين التهاب بسوزد ...
دلم فرياد مي خواهد ...
مي دانم تب دارم ...
هذيان مي گويم ...

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

جاده شب، شب جاده

پشت پنجره عقب رنو دراز كشيده بودم، نه، دراز كش كه نبود، گلوله شده بودم، جايي براي دراز كردن پاها نبود!
حتي نمي توانستم از شانه چپ به شانه راست بچرخم!
ولي اهميتي نمي دادم .
آنقدر غرق تماشاي ستاره هاي آسمان كوير شده بودم كه به هيچ چيز فكر نمي كردم ...
حس مي كردم تمام آنها مال من است، قطعا" تا آن روز بي ستاره بودن در 7 آسمان را هرگز نشنيده بودم .
يادم ميايد ذهنم مشغول شده بود كه ستاره ها در آسمان هستند يا آسمان در ستاره ها، مثل مامان كه هميشه مي گفت نان را با پنير مي خوري يا پنير را با نان !!!
هيچ پيدا نبود جز ستاره ها، افق سياه كويرش به آسمان مي چسبيد، مثل دريا ...
باز هم ستاره هاي جاده مرا ياد آن شب مي اندازد، حيف كه جاده ما آن جاده نيست و ستاره هايش يك دهم آن ستاره ها ...
كاش فقط دلم به آزادي آن زمان بود .
جاده در شب غم را به دل آدم مي آورد ...

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

نا مرئي

هوا خيلي خوب است ...
هواي خوب شهر كه مال از ما بهتران است، هواي دلم را مي گويم .
حس مي كنم دوست دارم، نمي دانم چه چيز را، ولي لمسش مي كنم .
چيزي را، يا كسي را، نمي دانم چيست يا كيست ولي لذت بخش است .
انگار چيزي را يافته ام كه قرن ها ندانسته داشته ام ...
انگار كسي را يافته ام كه قرن ها گوشه ي دلم بوده ...
شايد كسي كه كوه ها از من دور است ولي يك دوست است !!!
يك قلب است كه مي تپد !!!
باز نيمه شب شد و پلك هايم سنگين
به كمكم بياييد ....................
نمي خواهم فردا بيدار شوم و ببينم تمامش رويايي بيش نبوده ...

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

پيوند

مي گويم مي دانستي؟
مردم اين آبادي چه ساده دل مي شكنند ...
مردم اين آبادي چه حرصي مي زنند بري تحقير كردن ....
چه لذتي مي برند از برتري كردند ...
آهاي جماعت عقل كل، پس چرا اسم شما را گذاشته اند جهان سومي؟
شما كه ادعايتان تا آسمان به قول خودتان هفتم ميرود!
چه زيباست نگاه هايتان، چه دل نشين است كلامتان، تواضع رفتارتان كه ديگر هيچ !!!
من را هم ببينيد، شده ام جفت شما، من هم با كنايه سخن مي گويم، خوب من هم مال همين آبادي ام.
خون شما در رگ هاي من نيز هست ...
پس بياييد، من هم به شما مي پيوندم، آنقدر دل بشكنيم، حرص بزنيم و تحقير كنيم تا جانمان در آيد ...

مخاطب

چه لذت بخش است ابراز وجود، چه لذت بخش است شنونده ي خوبي داشتن، چه لذت بخش است يك دوست ...
درد دل ميگويم، شنيديد؟ توجه كرديد؟ من سخن مي گويم، چرا ساكتيت؟
صد رحمت به عروسك ...
كاشكي من بهانه اي نبودم براي مامان وقتي مي خواهند با كسي بيرون روند ...
كاشكي در جواب sms هايم تك زنگ نمي زدند كه شارژ ندارم، و كمي بعد sms هاي اشتباهي دوست پسرشان براي من بيايد ...
كاشكي وقتي مي گفتم زنگ بزنيد، مي خواهم صحبت كنم، يادشان مي ماند و عذر خواهي فردا را براي من نمي آوردند ...
كاشكي sms هايشان پر افاده و با منت نبود ...
كاشكي يكبار هم كه شده خود خواه نبودند و اشتباهشان را قبول مي كردند ...
كاشكي احساس برتري نمي كردند ...
كاشكي كمي فهميده بودند ...
كاشكي محرمي بودند براي مرهم زخم هايم ...
دلم پر شده از گلايه ...
اينان اند دوستان شنونده من ...
كاش دوست بودند و شنونده !!!

دلم جاي ديگريست

مامان نشسته روي پله هاي اتاقم، لب هايش تكان مي خورد، فكر كنم از خواهر شوهر مي گويد، پشت سرش بچه ها به سرو كول هم مي پرند، فكر كنم جيغ و دادشان همه خانه را پر كرده ...
به مامان نگاه مي كنم، به كتاب آمار كه روبرويم باز است و جزوه هاي 6 جلسه اي كه هنوز پاك نويس نكرده ام .
براي تصديق حرف هايش سرم را تكان ميدهم تا دلش نشكند، ولي تصديق چه چيز؟
با خود فكر مي كنم شايد كر شده ام، زبانم هم كه نمي چرخد، پس لال هم شده ام، ولي نه، هيچ حسي ندارم، حتي پلك هايم به روي هم نمي آيد، نمي دانم نفس ميكشم يا نه ...
باز فكرم پريده، انگار كسي گلويم را مي فشارد و به قلبم سوزن ميزند !
مامان رويش را برگرداند به طرف بچه ها !
داد مي زنم: تو را به خدا بر نگرد، نگاهت كه به من است مي توانم خودم را كنترل كنم ولي وقتي رو بر مي گرداني چشم هايم پر از اشك مي شود .
بلند مي شود و مي رود !
اصلا" صداي مرا نشنيده ...

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

شب نما

چراق كه خاموش شد مثل هر شب ماه و ستاره ي روي سقف بالاي تختم روشن شدند، چه لذت بخش است، حالا كه به سقف خيره مي شوم تنها نيستم، آسماني براي تماشا است ...
باز ساعت ها مي گذرد، هر شب همين طور است .
از ماه و ستاره پلاستيكي خسته مي شوم، لحاف را از رويم كنار مي كشم، نيم خيز مي شوم و كركره را كنار مي دهم، كوچه خيلي تاريك است، چند تايي ستاره پيداست ولي ماه نداريم .
هوس مي كنم بلند شوم و پنجره را باز كنم، مدت هاست پنجره را باز نكرده ام، مدت هاست كوچه خاليست، مدت هاست قرنيز هاي پشت پنجره را خاك گرفته، خاك كفش نيست، خاك دل است !
پنجره را باز نكرده كاغذ و مداد را از كنار تختم بر ميدارم، چراغ موبايلم را روشن ميكنم تا بنويسمش، و ميدانم، مطمئنم، فردا پاره اش خواهم كرد ...

چكاوك









چكاوك، پرنده ي ماه اسفند، مثل من، هيچ وقت از نزديك نديدمش ولي هميشه همراهمه، رفيق گرمابه و گلستان، عكسش هم كه اينجا هست، من عاشقشم ...