۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

بي ارزش


زندگي ام را مي فروشم، نه، مجاني ميدهم، به حراج گذاشته ام، خريداري نيست؟
از اين تكراري ها خسته شدهام، از اين فشار لعنتي روحي و غرورهاي نكبتي تبليغاتي ...
تو را به خدا بياييد زندگي ام را ببريد .
من كه جرات ندارم كنار بگذارمش، مي ترسم .
كه با اين ترس لعنتي شده ام بي عرضه ترين دختر دنيا، بي خاصيت ترين، بي فايده ترين ... ودلم پر كينه ...
دلم مي خواهد همه چيز را به آتش بكشم .
تيغكم ... كاش به جاي سربند انگشتانم توانايي بيست سانت پايين تر زدن را داشتي ...
به درك، مي روم به جهنم، چه بهتر، آنجا كه ديگر همه چيز آتش گرفته، خودم هم آتش ميگيرم .
به عكسي نگاه ميكنم، كسي گريه مي كند، نزديك تر كه مي روم آينه است .
و سرم را كه خم مي كنم، كاسه ي دست شويي پر خون شده .
من رگم را مي زنم، شايد هم شاهرگم ...
شب ... " شبي از شب ها " ...

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

عشق، تصويري از نفرت


چشمانم را مي بندم و به چشمانت خيره مي شوم !
نزديكتر مي شوم، آنقدر كه جريان نفست را روي صورتم حس مي كنم .
تيزي ام را مي گذارم روي رگ بنفش گردنت ...
نفس هايت هنوز مرتب است، ضربان نبضت را مي بينم .
چشمانم را مي بندم و مي كشم، به شدت و با تمام وجود ...
تيزي ام را مي كشم روي گردنت، و جريان گرم خونت را احساس مي كنم !
خوني كه از شاهرگت به روي صورتم فواره مي زند .
نفس هايت نامرتب مي شود، به شماره مي افتد، مي دانم، سرد مي شوي ... ميميري
نگاهم مي كني .
كلت ات را به سوي قلبم نشانه مي گيري .
نگاهت مي كنم، انگشتانت روي ماشه نمي لرزد، قلبم در راه گلويم مي تپد !
صداي شليك گلوله در گوشم مي پيچد و برخوردي حس مي كنم كه مرا به عقب هل مي دهد .
تمام بدنم مي سوزد، قلبم آتش مي گيرد، دستانم مي لرزد .
و روي تنم روان مي شود خون داغ ...
نفس هايم نامرتب مي شود، به شماره مي افتد، مي داني، سرد مي شوم ... ميميرم
مي كشمت، ميكشي مرا ...
در خيالم تصوير جسمت غروب مي كند و ميميرم، تصوير روحت را چه كنم كه تا ابد در اين دنيا باقي مي ماند ؟!!!
نميميرد، پاك نمي شود.
با خيالت چه كنم ؟؟؟؟؟؟؟
پ ن: فاصله ي خيلي چيزها در اين دنيا به باريكي تار مويست !!!

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

تولدت مبارك

اطرافم را نگاه مي كنم، باز هم به تير رسيده ام، تير جادويي .
قسمت من از زندگي از همان روز اول تير بود .
وقتي كه چشمانم را باز كردم مادر و پدر تيري بالاي سرم بودند، عمو، خاله، پسر دايي، دختر خاله...
و روز به روز دوستان تيري اضافه شدند، بهترين و صميمي ترين دوستان ...
و همه خوب مي دانيم بدترين روزهايمان را با كساني داشته ايم كه بهترين روزهايمان را ساخته اند ! احساس مي كنم تيري به دلم مي نشيند !
حالا باز هم تير شده و تولد ...
شايد هيچ يك از شما به تبريك من نيازي نداشته باشيد، حتما" نيازي نداريد، مدت هاست بي خبرم، مي دانم از خيالت پاك شده ام، مي دانم دوستم نداري، دريغ از نگاهي مهربان، لبخندي مادرانه ...
ولي من نياز دارم تولدتان را تبريك بگويم و از همگيان در دلم ياد كنم .
سهيلا، مسعود، عطيه، مريم، علي، هايده، مريم، وحيد، نسرين، رضا، فاطمه، كتايون، الهام
تولدت مبارك

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

دعاي شبانه

ديگر اين تخت جاي خوابم
جايي براي آرامش خيالم ...
نيست !
شب ها كه مار ها مي آيند، و نيش مي زنند
من هم همراه آنها، پيش مي روم
چمبره مي زنيم . حلقه مي زنيم .
و روي تخت به خود مي پيچيم ...
گويي در گورم
تاريك و كورم
از سر درد ...
اينبار ناز بالشي نمي خواهم
كه زير سر گذارم ...
گرچه براي خفه كردن ناله هايم
سر مي گذارم زير بالش هايم
و داد مي زنم . و جيغ مي كشم .
اما تو هم جوابي نمي دهي
مثل بقيه ...
خدايا ... خدايا ...
خداي ناديده ...

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

خر و مهر

بابا ديشب برايم تمثيلي زد، حديثي گفت و مرا در بهت باقي گذاشت:
روز محشر همه از قبر بر مي خيزند و در صحرا جمع مي شوند، و چون تعداد خيلي زياد است، خدا براي راحت كردن خودش مردم را به 2 دسته ي خوب و بد تقسيم مي كند و بعد به كار انها رسيدگي مي كند .
حالا بشنويم از زرنگ بازي خدا براي تقسيم آدم ها !!!
خدا يك خر به اسم خر دجال مي فرستد بين مردم، اين خر هنگام راه رفتن به روي زمين پهن مي ريزد .
از آنجايي كه مردم سر برخاسته از گور سالها گرسنه بودند به دنبال غذايي مي گردند و انسان هاي بد ذات اين پهن را به شكل خرما مي بينند و به دنبال خر راه مي افتند .
پهني را به خيال خرما از روي زمين بر مي دارند و مي بينند خرما نيست، ولي از ترس اينكه مبادا پهن هاي بعدي خرما باشد و آنها را از دست بدهند به دنبال خر راه مي افتند .
بابا خنديد و گفت حالا خر دجال قرن 21 ايران اين رژيم شده !
و مردم پهن ها را به چشم خود مي بينند و لمس مي كنند ولي باز هم در خيابان ها فرياد مي كشند، پاي صندق هاي راي مي روند و محمود مي خواهند يا مير حسين كه مبادا اينبار خرمايي باشد كه از دست برود !
بابا باز هم خنديد و شعار انقلابي اش را سر داد ...
ما شاه نمي خوايم نخست وزير عوض مي شه !!!
و من احساس حماقت كردم از اينكه فهميدم تنها عضو خانواده بودم كه راي دادم .
گرچه تا خر دجال اينجا مي چرد من به اين مهر هاي انتخاباتي نياز دارم .

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

اينجا پايان دنيايم است .

امروز دلم خواست همه چيز را تمام كنم .
و همه ي اين مردگي بي ثمر را ...
چه اهميت دارد، نه تو مي فهمي، و نه آن غريبه ي سنگ دل كه در را بست .
وقتي كه نگاه مي كني و مي خندي و قلبت تند تند مي تپد، گاهي صدايت مي لرزد و هيجانت به مغز استخوان مي رسد، چه مي داني كه من قلبي در سينه ندارم، و هيچ نمي بينم و هيچ نمي شنوم و هيچ احساسي ندارم .
فقط خيره مي شوم به مردمك چشم هايي بي جان كه بي مهابا سخن مي گويد و دندان هايم را به هم مي فشارم و از هيجان بي هيجاني مي لرزم كه كاش از خواب بر نمي خيزيدم و كاش طناب داري اينجا بود .
و همه جا سياه مي شود، تهي و خالي، بدون رويا يا اميدي ...
خيره به دور دست ها، انتهاي كوچه، آنگاه كه چانه ام مي لرزد و آهم فرياد مي شود و 2 قطره اشك گرم روي گونه هاي سردم مي چكد .
اينجا پايان دنيايم بود .

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

ترامادول ات

براي تو مي نويسم، اينبار براي تو ...
براي دل مشغولي هايم و نگراني هايت ... براي چشمانت كه كم سو مي شود و چشمانم كه بي دليل مي بارد ...
براي رويا هاي سوخته ات و رو ياهاي سوخته ام ... براي روياهاي سوختيمان است كه مي نويسم .
كودك كه بودم، واي، چه آرزو ها كه نداشتم و نداشتي !
و امروز، حالت تهوع دارم از اين نگراني ها و ترس، انصراف از دانشگاه و اخراج از زندگي يا برعكس .
معصوم من، دل دريايي ات چه ساده خشكيد و ميعادگاه شبانه را فراموش كردي ...
دلم تنگ مي شود، به هم مي پيچد و آتش مي گيرد .
خدا مي داند چقدر نگرانم ولي از دست من چه كاري ساخته است، مي دانم مي داني نگراني و اضطراب سخت است .
ولي راستش حتي نمي دانم براي كيست، شايد براي هيچ كس، شايد براي همه و شايد براي تو و تو و تو ...
پ ن: شايد هم اين نوشته بي مخاطب بود .

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

از نوع سوم

اولش هيچي نمي فهمي، حتي دردي هم احساس نمي كني .
بعدش كه بهش فكر مي كني هيچي يادت نمياد .
يكي مي زني، يكي مي خوري .
تا حالا شده يك احساس پليد تو ذهنت ازت چيزي بخواد؟ به قول معروف شيطون گولت بزنه ؟!!!
آره، مي دوني يك كاري غلطه ولي يهو مي خواي انجامش بدي !
مثل يك برخورد فيزيكي ...
يك كم كه مي گذره دردش شروع مي شه، شايد اگه زياد باشه گريه ات بگيره، نمي توني بخوابي، ورم مي كنه، واي، به اندازه ي يك تخم مرغ !!!
پا مي شي خودتو تو آينه نگاه مي كني، زير چشت يك بادمجون در اومده، بنفش و سبز .
اون بيچاره هم رو بازوش اندازه اندازه يك نعلبكي كبود شده !!!
پ ن: به نفعتونه بر خورد فيزيكي رو با هم جنس تون انجام بديد كه صدمه تقريبا" برابر باشه !!!