۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

حكمت !

من كه سر از كار اين خداي پشت ابر ها در نمي آورم !
تا هم صحبتي مي خواهي تنها مي شوي و تا تنهايي مي خواهي از در و ديوار مي ريزند !!!
چشم نخورد امسال خيلي پر بركت شروع شده، فقط همين كم بود كه خانم به انديش دانشگاه برايم شوهري پيدا كند كه خدا را شكر امروز محقق شد !!!
ولي دست دوستان دور و نزديك درد نكند كه ما را مستفيض مي كنند و از نظر مطالعه كتاب هاي جديدالانتشار تامين ... (همچنين كتاب هاي ممنوع الانتشار !!!)
اگر اين كتاب ها نبود حتما از اين شهر و شوهر هايش فرار مي كردم ...
كتاب هايم مونسم شده و حالا خلوتي پر دارم ...
پ ن: اين جوري كه مامان با دمش گردو مي ش كنه فكر كنم تا آخر سال ما رو به زور مي فرسته خونه بختك
پ ن: اين روز ها نگرانم و ناراحت، اتفاقات بدي ميوفته، امتحان ها هم كه نز ديكه ....

۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

همه ي ما ...

كنارش بگذار، او را نزد خود ننشان ...
من مدت ها با او نشسته ام و همه چيز را باخته ام .
سادگي اش گولت مي زند، معصوم نيست .
آه كه چه ساده عقل 20 ساله مان را دزديد و يك سالگي اش را جشن گرفت ...
زود پشيمان مي شوي، حيف دير شده !!
حالا پس از سالها، آن سالخورده را مي خوانم تا به كمكم بييايد، ولي چگونه مي شود با كودكي درگير شد ؟!
او را كنار خودت ننشان، در خانه محبوسش كن .
نبايد با او بازي كنم، نبايد با او بازي كني، نبايد با او بازي كند ...
همه مسخره مي خوانندش، ولي كسي كنار نمي گذارد، اين بچه بازي را ...

۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

بر عكس!!!

مدتي بود بار سنگيني را روي دلم حس مي كردم و فاصله ام كيلومترها و كيلومترها شده بود از بقيه ... بد بيني تمام وجودم را پر كرده بود، هم كلام نمي خواستم و زنگ خطر گوشم وقتي به حرف هاي مردم گوش مي دادم يكسره وزوز مي كرد و صداي دروغ دروغ در مي آورد !
كينه اي نا شناخته دلم را سياه كرده بود .
مدتي بود جدا بافته شده بودم و كنج عزلت ... عادت سفره ي دل گشودن كه ندارم، گرچه آدمش نيز اين دور و بر نيست، دل گوهري مي خواهد .
ولي حالا، كابوس هايم بيشتر شده ...
از زماني كه كتاب بيماران رواني را مي خوانم از همه مي گريزم و بي اعتمادي ام صد برابر شده !!!
دلم كتاب نمي خواهد، دلم آدم نم خواهد .
دارم ديوانه مي شوم، دارم مي ترسم، روان پزشك مي خواهم .
نمي دانم ديگران رواني اند يا من روان پريش شده ام !!!
پ.ن: فكر كنم گزينه ي 2 (يكي نيست بگه تو كه جنبه نداري كتاب خوندنت چيه، اصلا" نمي دونم كي گفت برم تو فاز كتاباي روان شناسي كه اينقدر ازشون بدم مياد!)

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

پنجره اي رو به باران

ديشب دلم هواي پنجره كرد، مرا در آغوش كشيد و با هم به آسمان نگاه كرديم .
قرمز بود و گرفته ولي بهاري ...
دلم هواي باران كرد، پاورچين پا ورچين آمد و بوي خاك و همان رايحه آشنا را آورد .
ديشب به ساديسمي ها و ماسوخيسمي ها فكر كردم، به انتخابات و رئيس جمهور، به يك پرس كوبيده، براي كوبيده خوردن يا براي كوبيده شدن ...
ديشب دلم را پر دادم، بال در آورد و رقصيد ...
باران كه به صورتت مي خورد سبك مي شوي .
هنوز باران مي آيد و من منتظرم ولي نمي دانم منتظر چه !!!
امشب به حال آن زناني فكر مي كنم كه براي نخستين بار وارد پارلمان كويت شدند ! ، به زحمت يك sms دادن، به خواستگار هم كلاسي و ازدواج دانشجويي !!!
دنيا و عشق هايش ارزاني خودتان باد، من از عشق بازي با همين پنجره ها خوشم .
روزي از پنجره ام به بيرون مي پرم، آنروز اين زندگي را تمام مي كنم و از همه چيز دل مي كنم .
آنروز شعري مي گويم به بزرگي آسمان و به كوچكي پنجره ...
هنوز نم نم مي آيد و مست مي كند .
شبهي در كوچه قدم مي زند، طنين قدم هايش را از دور دست مي شنوم .
مي دانم، آزاده ايست كه از پنجره اش به بيرون پريده ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

بابا

بابا كه رفت ابرها آمدند، و من هي دلم شور زد، هي دلواپسي گرفتم، كه نكند اين باران ها غافلگيرش كند و نكند در معابر آبگير باشد و نكند خدا حواسش از او پرت شود و من هي تند تند دعا مي كنم تا خدا تند تند ياد بابا بيفتد.
نمي گويم بهترين باباي دنياست، او بهترين آدم دنياست، نه ،از آدم ها خيلي بهتر است!
پر از احساسات خوب است، بدون هيچ بدي، هميشه كلي كار مي كند براي خوشحال كردن ما .
باباي من بلد است هندي برقصد، روسري سر كند، استاد بابا كرم است و خوشمزه ترين غذا ها را مي پزد !
باباي من جواب همه ي سوالات را مي داند و هر كاري را مي تواند انجام دهد.
نقاشي مي كشد، شعر مي گويد، وقتي عصباني مي شود حرف نمي زند و جزء معدود مذكرهايي ست كه عقلش در كمرش نيست !!!
در جواني اش هم كلي براي خودش برد پيت و شوماخر بوده!
بابا را بيشتر از هر كسي دوست دارم ... كاش مجرد بود !!!!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

تحفه

خوب است اينجا هند نيست كه اين همه از خرطوم فيل بر زمين مي افتند، اگر هند بود فكر كنم آمريكا مي شد !
خوب است رژيم سلطنتي و شاهنشاهي بر انداخته شده كه اين همه اولاد شاه اين دور و بر ول مي گردند !!
خوب نيست كه مردم چشم بصيرت ندارند، حالا يكي بايد شيخ بهلول و آقاي خيام نيشابوري را از قبر در آورد تا شيخ با چشم بصيرتش ارتفاع شاخ ها و درازاي دماغ هاي مردم را ببيند و اندازه هايش را به آقا خيام دهد تا او براي ما محاسبه كند وسعت اين كلاس ها را !!!
· آنچنان جو عقل كلي به او دست داده گويي جاي انيشتين نشسته، صد رحمت به جو آقاي مديري !
· نمي خواهد دلت براي من بسوزد كه برايم دروغ سر هم كني، نگران قبض موبايلت باش و sms فارسي بده، فقط بپا مامان جون گوشي ات را نگيرد !
· من دلم مي خواهد با همين كفترها و چكاوك هايم بپرم، تو هم به چوسي گل دوزي شده ام قبطه بخور، نظرت را براي اسم وبلاگم بگذار دم كوزه و حياطت را جارو بزن !
· من به ريشه ي خودم مي نازم حتي اگر با افاده ي پايتخت نشيني ات لهجه ام را به سخره بگيري !
راست مي گويي حالا كه خوب فكر مي كنم يادم مي آيد ماشين عروسي مامان و باباي من هم Azera بوده !
· برو با طنت را درست كن و با خانه ي دوبلكس و سوبلكس و چوبلكس برايم قيافه نيا !
· ليست كتاب هايي كه خوانده برايم رديف كرد، فكر كردم چقدر آدم است، خيلي، نگو همه را از بر كرده براي كلاس گذاشتن !
اگر همين اعتماد به نفس را از شما بگيرند چه باقي مي ماند ؟
حساب كه مي كنم دارايي ام از تمام داشته هايتان بيشتر است و ادعايي ندارم !
كاش اعتماد به نفس فروشي بود تا منم مي خريدم .
جمعيت شما كه اينقدر زياد است ولي جالب اينجاست كه يك آدم حسابي بينتان نيست !
تحفه ها ( البته بهتر است توفه تلفظ شود)

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

من

شنيدني نيست، ديدني هم نيست!
سرم درد مي كند، مثل نفس كشيدن شده،هر جا و هر سا عت با من است، گاهي قلبم تير مي كشد، بغضي هميشه خفه ام مي كند .
خوابم كه خيلي جالب شده، نمي دانم ولي فكر كنم اصلا" نمي خوابم، بيدار كه مي شوم نفسم در نمي آيد، سنگيني درد بيدارم مي كند، سياه، بنفش تيره، سرمه اي، نيلي ... رنگ هاي طلوع را از بر شده ام .
نه، دارم ديوانه مي شوم؟؟؟
نه، ديوانه هستم، دلم ديوانگي مي خواهد، دلم جنون مي خواهد، دلم خنده هاي ابلهانه مي خواهد ...
من شاد ترين دختر روي زمينم، بي خود نيست كه هميشه لبخندي به لب دارم .
ولي نمي دانم چرا يك خنجر مي خواهم، براي دريدن دل همه ي آدمها!
سرم از درد مي تركد ...
دلم مي خواهد از همه دور باشم، دلم نمي خواهد با كسي صحبت كنم، دلم مي خواهد كسي باشد كه بتوانم با او صحبت كنم !!!
دلم يك آرزوي كوچك مي خواهد، يك اميد، يك هدف ...
دلم نمي خواهد نفس بكشم، نمي خواهم راه بروم، هر روز 3 وعده زهر مار كوفت كنم و 5 وعده كلاغ پر روم، نگران بليط اتوبوسم باشم يا جزوه هاي تلنبار شده ...
من به دنبال چيز ديگري مي گردم .
جواب سوالاتم، علت دل گرفتگي ها و دل تنگي هايم!!!
به من حسادت كنيد، بايد اين درد را كشيد تا انسان شد .
چاره اي نمي جويم، من در اعماق اين عذاب شادم !

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

پرواز


مرا هم ببر ...
امروز يكي ديگر هم رفت، باز هم فرودگاه، باز هم همه گريه كردند، نمي دانم اين هم تصنعي بود يا واقعي!
نمي دانم كجاي اين صف هستم، دلم مي خواهد زودتر به من هم برسد.
در آغوشم كه آمد گريه كردم، نمي دانم دلم برايش تنگ مي شود يا نه، گريه ي جدايي نبود، فقط دلم مي خواست مرا هم ببرد، مرا هم ببر ...
نمي دانم چند سال ديگر بايد منتظر باشم ولي يك آرزوست، زيباست .
مي خواهم دور شوم، مي خوهم آزاد شوم، مي خواهم رها باشم، بدون هيچ وابستگي، هيچ دلبستگي به اين دنيا، دور از همه ي بازي هاي عاطفي !!!
. . .
در دلش چه مي گذشت، 20 ساعت روي ابر ها، تك و تنها
روزي نوبت من هم مي شود ...
مي خواهم بروم، براي رها شدن، براي جدا شدن ...
كاش بال داشتم ...