۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

ورود ممنوع

براي من رويا در ذهنت پرواز نده ...
من از خودم مي ترسم، از نفرت وجودم مي ترسم، از حس دوست داشتني كه مدتي است فراموشش كردم مي ترسم، از احساسات مدفون شده مي ترسم .
براي آينده ام خرابه اي ساختم، و در دكور خانه ام تو را به چهار ميخ مي كشم !
اين روزها همه را ديوانه مي بينم و خودم را نامتعادل ترين فرد پر از ثبات مي دانم .
كوه آتشفشان مي شوم و مي خندم .
با من منشين، جنون مي گيري، بدبخت مي شوي ... فراموشي !!!
پ ن: مدتيه همه چيز برام وارونه شده و بي قيد و ترسناك شدم، روم حساب نكنيد .

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

گمگشتگي

نمي دانم كجا جا گذاشتمم .
من خودم را جا گذاشته ام، دلم را گم كرده ام .
نمي دانم در جانماز كدامين شب عبادت، يا در آغوش كدامين سپيده دم هرزگي ...
كجا جا گذاشتمش كه اينچنين مبهوت شدم .
شايد لبه ي پنجره، نيمه شب ها، در آرزوي روياهاي كودكي
يا در چشمان يك دلداده، در جاده ي روزهاي زندگي ...
كه ديگر هيچ راضي هم نمي كند، نه بندگي و نه آزادگي ...
بادبادك دلم اوج گرفت، فراسوي روياهاي آبي .
ولي بندش جدا شد، با يك پارگي ...
چشم هايم را مي خواهم، پر از خنده
لب هايم را مي خواهم، پر از گريه
كجا به دنبالش بگردم ؟ از كه سراغش را بگيرم ؟
من خودم را گم كرده ام ... به همين سادگي ...

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

فيلسوفانه

سخني از پدربزرگ در يك روز گرم:
در اين هواي گرم هي "عرق" مي كنم ولي يك قطره "عرق" هم پيدا نمي كنم .
سخني از يك دوست در يك روز سخت:
اين روزها ما زندگي نمي كنيم، زندگي ما را مي كند .
سخني از دايي در جلوي آينه:
به به، موهايم دارد جوگندمي مي شود، نمي دانم چرا زن ها موهايشان را رنگ مي كنند، تازه الان وقتش است .
سخني از من:
شايد اين جمعه بيايد، شايد !!!!!!!

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

شاهدي به فاصله ي 5 سانتي متر

من اينجا ايستاده ام، همه چيز با سرعت نور از ذهنم مي گذرد و فكم از ترس مي لرزد .
دختركي روي دستانم دارم، هم سن و سال خودم است، صورتش غرق خون، از بيني و دهانش هم خون مي آيد .
مغزم قفل شده و دستانم مي لرزد .
روبرويم 3 اتومبيل اسقاط شده دود مي كند و هنوز صداي برخورد وحشتناك در گوشم سوت مي كشد .
...
ايستادم كنار خيابان براي تاكسي، در تاكسي را باز كردم، صداي ترمز شديد، pk كه با شدت به تاكسي بر خورد و خورده شيشه ها كه به صورتم پاشيد .
اتومبيل سومي كه از راه رسيد انگار دستي مرا عقب كشيد !
راننده تاكسي با راننده pk دعوا مي كند، پسرك هم سن و سال خودم مي زند، كمربند ايمني داشته !!!
با بهت به دختر روبرويم نگاه مي كنم و نا خودآگاه به طرفش مي روم .
يكي را ننده پرايد را بيرون مي كشد ... بوي سوختني مي آيد و آب و روغن روان شده .
اگر من در حال سوار شدن به تاكسي بودم، اگر عقب نمي رفتم ...
در pk را باز مي كنم و به زور بلندش مي كنم و بيرون مي كشم .
نمي دانم مرده يا زنده، نمي دانم چه بايد بكنم، تمام تنم يخ كرده، دستانم پر خون شده ...
شايد تقصير من بود ... اگر آنجا نمي ايستادم ...
جمعيت دور ما جمع مي شوند ...

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

دوچرخه


بالاخره تابستان شد، به دوران كودكي ام مي روم .
به دوچرخه بي كمكي پسردايي و ديوارهاي سيماني خانه ي مادربزرگ و پاهاي من كه هميشه از زانو به پايين كبود كبود بود .
به تولد هفت سالگي ام و آن چرخ قرمز با سبدي براي خريد .
به شب هايي كه پسردايي و دوچرخه اش خانه ي ما مي ماندند و همراه من و بابا تا آتشنشاني ركاب مي زديم و مي خنديديم .
آن روزهايي كه دخترخاله ها براي سوار شدن به چرخ من دعوا مي كردند .
ولي حالا، مادر بزرگ مرده، آتشنشاني تعطيل شده، پسردايي نامحرم شده و چرخم كه احتمالا" تا حالا يك فرقون شده !!!
و بعد چند سال اخير كه مامان براي آبرو جلوي دروهمسايه دوچرخه سواري را در كوچه قدغن كرد .
: دختر بايد با حيا باشد، اين كار مناسب يك دختر خانم نيست .
اين روز ها سوار زين كه مي شوم، باد لاي موهايم مي پيچد و با تمام نيرويم ركاب مي زنم، اين خاطرات برايم زنده مي شود .
و ساعت ها روي جاده ي آرزوهاي كودكي ركاب مي زنم .
من به چرخ شبانه راضي ام، انگار پرواز مي كنم ...
بهترين و زيباترين احساس دنيا ...