۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

دل به دريا بسپار

آدم گاهي هوس فرار كردن ميكند، براي خلاصي از هر چه هست و نيست، براي خلاصي از هر كه هست و نيست، و براي خلاصي از هر حرف زده شده كه سوزاننده تر ازهر آتشي ست ...
من در آن زمان ايستادم و در آستانه ي فراري به نا كجا آباد كه فكرش هم تنم را مي لرزاند ...
نمي توانم اين زندگي سياه روزمرگي شده را تحمل كنم با سنگيني حرف هايش ...
من در اين دنيا حتي نقطه اي نيستم .
پ ن : من دارم مي رم مسافرت قاچاقي با كلي استرس كه عاشقشم، تا يك هفته نيستم، اگه بعد اون خبري ازم نشد بدونيد بلايي سرم اومده و خانوادمو در جريان بذاريد چون اونا هم نمي دونند كجام و چيكار مي كنم ولي اگه به سر برسه چي مي شه

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

زندگي تكراري امروز، روزهاي تكراري فردا

باز صبح شد، باز زندگي لعنتي شروع مي شود، با هر چه هيجان لعنتي خسته كننده كه دارد يا ندارد ...
دور خودم مي چرخم، همه ما مي چرخيم .
و دوباره سر خانه ي اوليم ...
امروز خودم را به كدام راه بزنم؟ راه بي خيالي امروز كدام طرفي است؟
خسته شده ام از بي خيالي هاي خسته كننده اي كه مجبورم براي زندگي خسته كننده ام خرج كنم .
امروز كدام ماسك را به صورتم بزنم؟
ريسه؟ نخودي؟ مليح؟ از ته دل؟ جنون ...؟
فلاني در فلان جا مرد، به من چه، به درك، گور پدر هرچي آدم است ...
پس چرا پوستم ترك نمي خورد؟ جايم تنگ شده ...
كاش مار بودم، يا حشره ...
روزي كه همه به دورم جمع مي شدند، من پوستي بيش نبودم و خودم از گوشه ي باريك درز پوستم فرار مي كردم، و ديگر اينقدر فشرده نمي شدم !
چه خوب مي شد !
و چه خوب ميشد كه مجبور نمي شدم چيزي باشم كه نيستم .
و مي دانم كه همه ي ما خوب مي دانيم كه از كاشتن اي كاش ها چيزي سبز نمي شود .
دور خودم مي چرخم، همه ي ما مي چرخيم ...
و دوباره سر خانه ي اوليم ...

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

بي خيالي

احساس كرمي را دارم كه هي به خودش مي لولد و دور خودش مي پيچيد !
كاش كسي پيله تنيدن را برايمان معني مي كرد ...
از پروانه حالم به هم مي خورد، زيادي خوب است
كاش پيله ام ملخ مي شد، با پاهاي خار دار
مي جهيد و خوراك قورباغه اي مي شد كه به تازگي شكست عشقي خورده و معده اش كلي اسيد ترشح كرده و آماده ي هضم است !
و يادم مي آيد از آن خانم مثلا" مهربان و فيلسوف، بچه بودم، قورباغه را از لب بركه گرفت و به من نشان داد بعد هم پرتش كرد به طرف تخته سنگ بزرگي
قورباغه و تمام معده و روده و پوده اش مي پاشد روي سنگ ...
با آن ملخي كه توي دلش است .
آن بالا هم پروانه نگاه مي كند و لبخندي مي زند !!!
زندگي شايد همين باشد ...
پ.ن: دلم ميخواد همه ي زندگي ام اونقدر پر از هيجان باشه كه احساس خفگي كنم، مثل الان

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

تا كي؟

نمي دانم چرا همه ي آدم هايي كه روي آنها حساب باز مي كنم بعد مدتي نشان مي دهند آن چيزي كه فكر مي كردم نبودند و چيزي از انتظارات من نمي دانند !
چرا هيچ كدام از اين و آن دوست ها (بحث جنسيت نيست) هيچ وقت چيزي كه مي خواستم نبودند ؟!
مشكل آنها نيست ولي من هم پرتوقع نيستم .
شايد فازمان جداست!!!
پ.ن: اين روزها از همه بيشتر دلم نگران سبز پوشانيست كه عاقبتي سرخ در انتظارشان است و فكرم آشفته ...
كاش سياست را پشت ديانت پنهان نمي كردند ...