۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

شهر نخودي ها

صد رحمت به نخودي خودمان، اگر جثه نداشت، عقل كه داشت، ولي حالا چه؟
دور و برمان پر شده از مغز نخودي هاي غول پيكر !
آدم هر روز بيشتر حرص مي خورد از زندگي بين اينها ...
كه حتي مي توانند نزديكترين دوستانت يا نزديكترين خويشانت باشند .
كه يا دنبال يك پول گنده اند، يا يك شوهر ماماني ...
يا چادر را حجاب برتر ميدانند يا ميريزند توي خيابان قدس قدس سر مي دهند و نماز عيد مي خوانند ...
دور اين شهر نفرين شده حصار كشيده اند .
نمي دانم در مغز هاي نخوديتان چه مي گذرد، خسته شده ام از همه ي شما ...
از ريختتان، از كوچه ها و خانه هايتان، از صدا و سيمايتان ...
يكي مرا از اينجا نجات دهد .
پ ن : اي بابا يادم نبود كه شما هم همتون مال همين دياريد !!!

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

fall ing

لعنت به اين هواي سرد ...
لعنت به اين نگاه كذب ...
مي دانم، هرچه مي گفتم خودت را به آن راه مي زدي و آنقدر به آن راه مي زدي كه راهمان جدا مي شد .
گاهي شك مي كننم كه حرف هايم را مي شنيدي !
و آنقدر كوتاه آمدم و كوتاه آمدم كه كوتوله شدم .
گاهي شك مي كنم كه اصلا مرا مي ديدي !
چه فايده از اين عذابي كه مي كشيم .
من از پاييز متنفرم همانقدر كه تو را دوست دارم .
من از سرما متنفرم همانقدر كه پاييز پر از رنگ هاي گرم است .
مي دانم همه چيز از پاييز لعنتي شروع مي شود ...
پ ن : اميدوارم شما مثل من افسردگي فصلي و آب و هوايي نداشته باشيد .

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

مسافرت

تو اين مدتي كه نبودم كارهايي كردم كه به عمرم نكرده بودم و جاهايي رفتم كه به عمرم نرفته بودم !
من كه هيچ وقت از چيزي خجالت نمي كشم و عاشق ريسك كردنم اين دفعه واقعا" داشتم مي ترسيدم !
مامان هميشه مي گه شناگر ماهري هستي آب پيدا نمي كني، فكر كنم درست حدس زده !
زندگي مجردي هم عالمي داره، مامان و بابا بالا سر آدم نباشند، گرچه سختي هاش زياده !
جاي همگي خالي بود كلي تفريح كرديم .