۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

باد ما را خواهد برد

دنبال تيشه ام، مي دانم روزهايي در راه است كه بايد بكوبم به هرچه هست و نيست و هركه هست و نيست، كه بروم ...
دنبال هم زبانم، تا بار اين سنگيني را با او در ميان بگذارم كه به مرز انفجار رسيده
و ندانم ها و نمي دانم ها به اوج ...
يكي به من كمك كند ........... چگونه جمع اش كنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چقدر نفس كشيدن سخت شده !
چشم هايم را مي بندم و باز هم لذت مي برم .
و به شعار هميشگي ام كه زندگي در حال است فكر ميكنم !
پ . ن 1: من جديدا" به شدت با تقدير و سرنوشت مخالف شدم ولي خودم رو بد جوري به سرنوشت سپردم !!!
پ . ن 2: يكي به من بگه اول آشنايي هست بعد عشق يا اول عشق بعد آشنايي؟ اصلا" عشق هست؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

امروزم بهاريست

تا حالا كه خوب بوده، چند تا پروژه ي هيجاني جديد برداشتم تا زندگي ام رو از روزمرگي خارج كنم .
ديگه نه به گذشته فكر مي كنم و نه دل مشغولي آينده رو دارم، حالم رو بهترين روزها كردم !
به غير از خودت به هيچ كس ديگه فكر نكن تا از ذره ذره ي زندگي ات لذت ببري حتي از تك تك هيجان هاي سر سوزني ...
بيست سال ديگه تو يك زندگي روتين حسرت اين روز ها رو خواهم خرد !
پ . ن : جديدا" خيلي رذل شدم، واي كه چه حالي ميده !!!

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

ANOTHER

هميشه بهارم را با بنفشه ها شروع مي كنم
ولي نمي دانستم بهار هم بنفشه ي خاكستري دارد
شايد رنگشان را به خاطر مد سال به حراج گذاشته اند !
و شايد من نمي بينم، آنقدر كه لابه لاي شيريني شكلات ها به دنبال تلخي نگاهت گشتم .
و آنقدر كه شب ها صداي گام هايي را مي شنيدم ولي كوچه خالي بود ...
چه كسي مي دانست من عاشق بنفشه ام كه به بهار گفته از من روي بر گرداند ؟!
چكاوكم فاصله ها پريد تا به بهار برسد، و حالا كه از اسفند كوچ كردم رسيده ام به دري بزرگ مهر و موم شده با يك علامت قرمز ورود ممنوع ...
دلم براي بهارم تنگ است
هواي بهار آدم را هوايي مي كند !!!

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

اعتمادهايمان


يكي سيفون را كشيده، من و همه ي احساسات دلم توي فاضلاب ريختيم و فقط بوي گندي از لجن مايه هاي رواني كه گوشه هايي چسبيده باقي مانده كه شايد نشان مي دهد من هم زماني دل داشتم .
گاهي از درد به خودم مي پيچم .
نمي دانم اين درد هاي جسمي از فشارهاي روحي اند يا اين فشارهاي روحي مال درد هاي جسمي ست .
حالم از خلاء اين افلاك اسفناك تر است ...
لعنتي، چرا من؟ ديوارم از همه كوتاه تر بود كه روي سرم خرابش كردي؟
بگو تاوان كدامين گناه كرده را پس مي دهم؟ كدامين يكي؟
حالا شناور شده ام روي مرداب كه يكي مرا به داخل لجن ها مي كشد، روي بدنم را گنداب مي گيرد، ريه هايم پر مي شود و نفسم بالا نمي آيد ...
فرشته اي به كنارم مي آيد و برايم سروده هاي عاشقانه اش را مي خواند و مرا با خود مي برند ....
و من مي دانم، شايد، در پس الفاظش، عمق تيرگي اش به مساوات عمق شكستگي دل من است !
ديگر نه پاي رفتنم است و نه راه بازگشت ............

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

عدد جادويي 22

مهم نيست چه روزيه، حتي ممكنه روز تولدت باشه، چه فرقي مي كنه، وقتي از هر ثانيه ي اين زندگي نكبتي يه بلايي خراب مي شه روي سرت و همه مثل باد پششتت رو خالي مي كنند و دلت رو مي شكنند !
اونوقته كه قلبت فشرده مي شه و نفست به زور در مياد و دلت تنگ مي شه واسه هيچكس !!
روزها و شب هاي سختيه و تنها بودن توي سختي ها چيز جديدي نيست !!!
مخصوصا" اين كه حتي مامان بابات يك ناهنجاره سركش بي افسار خطابت كنند كه هر روز براي اون بيچاره ها يك مشكل جديد داري !!!!
ولي اين دلم رو مي سوزونه كه واقعيت اون چيزي نيست كه تو مي گي يا اونا مي گند ............ نيست
گاهي فشارهاي روحي اونقدر مي شه كه مي زنه به بدنت
مي دوني، هرچي سنگه به پاي لنگه، اينم از تبريك تولد !!!!!
ممنون

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

اي تو روحه هر چي رفيق و سفر و .......

من برگشتم، به اندازه ي تموم عمرم بهم خوش گذشت و به اندازه ي تموم عمرم حالم گرفته شد !
به خاطر اين سفر همه ي دنيا و خانواده و دانشگاه رو پيچوندم ولي اوستا كريمم دمش گرم ما رو خوب پيچوند !
وقتي به مقصد رسيدم از خوشحالي جيغ زدم ولي خدايي يكم ترس داره تك و تنها تو يك شهر غريب بدون هيچ فاميلي كه فقط دلت به يك دوست خوش باشه كه اونم نمي دوني هست يا نيست !
ديگه جونم براتون بگه اين يك هفته اندازه ي تموم عمرم زندگي كردم ...................
خداييش اگه اين سفر رديف نمي شد تا حالا زير اين بد بياري ها كه پشت سر هم سرم خراب شدن له شده بودم !
اي تف تو روي هر چي شانس گوهه .
مهم اينه كه حالا به سر رسيد ولي يك چيزجالب كشف كردم !
ميگن آدم ها رو تو سفر مي شه شناخت، منم همه رو تو سفر شناختم ولي نه هم سفرام بلكه اونايي كه اينجا بودن و يك سر سوزن مرام نذاشتند و پشت سر ما هر چي بود رديف كردن و لو دادن و زير آب زدن و .........
زن همسايه كه راپورت بده از به اصطلاح رفيق چه انتظاري مي شه رفت ؟!
ما هم خدايي داريم كه دمش گرم همين جور همين جور ميبارونه برامون .......

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

دل به دريا بسپار

آدم گاهي هوس فرار كردن ميكند، براي خلاصي از هر چه هست و نيست، براي خلاصي از هر كه هست و نيست، و براي خلاصي از هر حرف زده شده كه سوزاننده تر ازهر آتشي ست ...
من در آن زمان ايستادم و در آستانه ي فراري به نا كجا آباد كه فكرش هم تنم را مي لرزاند ...
نمي توانم اين زندگي سياه روزمرگي شده را تحمل كنم با سنگيني حرف هايش ...
من در اين دنيا حتي نقطه اي نيستم .
پ ن : من دارم مي رم مسافرت قاچاقي با كلي استرس كه عاشقشم، تا يك هفته نيستم، اگه بعد اون خبري ازم نشد بدونيد بلايي سرم اومده و خانوادمو در جريان بذاريد چون اونا هم نمي دونند كجام و چيكار مي كنم ولي اگه به سر برسه چي مي شه

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

زندگي تكراري امروز، روزهاي تكراري فردا

باز صبح شد، باز زندگي لعنتي شروع مي شود، با هر چه هيجان لعنتي خسته كننده كه دارد يا ندارد ...
دور خودم مي چرخم، همه ما مي چرخيم .
و دوباره سر خانه ي اوليم ...
امروز خودم را به كدام راه بزنم؟ راه بي خيالي امروز كدام طرفي است؟
خسته شده ام از بي خيالي هاي خسته كننده اي كه مجبورم براي زندگي خسته كننده ام خرج كنم .
امروز كدام ماسك را به صورتم بزنم؟
ريسه؟ نخودي؟ مليح؟ از ته دل؟ جنون ...؟
فلاني در فلان جا مرد، به من چه، به درك، گور پدر هرچي آدم است ...
پس چرا پوستم ترك نمي خورد؟ جايم تنگ شده ...
كاش مار بودم، يا حشره ...
روزي كه همه به دورم جمع مي شدند، من پوستي بيش نبودم و خودم از گوشه ي باريك درز پوستم فرار مي كردم، و ديگر اينقدر فشرده نمي شدم !
چه خوب مي شد !
و چه خوب ميشد كه مجبور نمي شدم چيزي باشم كه نيستم .
و مي دانم كه همه ي ما خوب مي دانيم كه از كاشتن اي كاش ها چيزي سبز نمي شود .
دور خودم مي چرخم، همه ي ما مي چرخيم ...
و دوباره سر خانه ي اوليم ...

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

بي خيالي

احساس كرمي را دارم كه هي به خودش مي لولد و دور خودش مي پيچيد !
كاش كسي پيله تنيدن را برايمان معني مي كرد ...
از پروانه حالم به هم مي خورد، زيادي خوب است
كاش پيله ام ملخ مي شد، با پاهاي خار دار
مي جهيد و خوراك قورباغه اي مي شد كه به تازگي شكست عشقي خورده و معده اش كلي اسيد ترشح كرده و آماده ي هضم است !
و يادم مي آيد از آن خانم مثلا" مهربان و فيلسوف، بچه بودم، قورباغه را از لب بركه گرفت و به من نشان داد بعد هم پرتش كرد به طرف تخته سنگ بزرگي
قورباغه و تمام معده و روده و پوده اش مي پاشد روي سنگ ...
با آن ملخي كه توي دلش است .
آن بالا هم پروانه نگاه مي كند و لبخندي مي زند !!!
زندگي شايد همين باشد ...
پ.ن: دلم ميخواد همه ي زندگي ام اونقدر پر از هيجان باشه كه احساس خفگي كنم، مثل الان

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

تا كي؟

نمي دانم چرا همه ي آدم هايي كه روي آنها حساب باز مي كنم بعد مدتي نشان مي دهند آن چيزي كه فكر مي كردم نبودند و چيزي از انتظارات من نمي دانند !
چرا هيچ كدام از اين و آن دوست ها (بحث جنسيت نيست) هيچ وقت چيزي كه مي خواستم نبودند ؟!
مشكل آنها نيست ولي من هم پرتوقع نيستم .
شايد فازمان جداست!!!
پ.ن: اين روزها از همه بيشتر دلم نگران سبز پوشانيست كه عاقبتي سرخ در انتظارشان است و فكرم آشفته ...
كاش سياست را پشت ديانت پنهان نمي كردند ...