۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

كمد لباس

يك جاي كوچك دارم، گوشه ي اتاقم، تاريك و ساكت و دنج ...
آنجا كسي مرا نمي بيند و صدايم را نمي شنود، كسي سر زده وارد نمي شود تا خلوتم را به هم بزند .
دلم كه مي گيرد مي روم آنجا و در را محكم مي بندم، براي خودم نارنيايي دارم !
تاريك است، منم كه عاشق تاريكي ام !
گاهي فكر مي كنم، گاهي گريه مي كنم، گاهي با خودم شعرهاي خاصي را زمزمه مي كنم و يا به موسيقي هاي خاصي گوش مي دهم .
اطرافم پر از ارواح درون افكارم مي شود، لمسش مي كنم، ملموس تر از تمام كساني كه روزانه لمس مي كنم .
در تاريكي مي بينم، كه در روشني دور است وبي رنگ ولي اينجا واضح تر از هر روزي است .
در تاريكي مي نويسم، خوانا تر از هر نوشته اي ...
باز چه مرگم شده كه نبش قبرت مي كنم در اين گور تنگ و تاريك ...
لعنت به اين لباس ها كه چون مردگاني به دار آويخته بالاي سرم صف كشيده اند .