۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

way

از وقتي خودم را شناختم تمام زندگي ام را دو راهي و دو راهي و دو راهي ديدم، تا سرم را بلند مي كردم دو راهي بود، تا نفس مي گرفتم دو راهي بود، تا دو راهي را پشت سر مي گذاشتم و با خوشحالي از انتخاب راه درست شروع به رفتن كردم، خودم را در دو قدمي دو راهي جديد ديدم و باز هم فهميدم مثل هميشه دو راهي ام را اشتباه انتخاب كرده ام ...
هميشه انتخاب راه غلط ...
امروز ايستاده ام سر چاه عميقي، عميق ترين راه زندگي و اينبار دو راهي نيست، چند راهي است كه همه به ته چاه سياهي منتهي مي شود و من تنها ايستاده ام و راهي جز انتخاب يكي از اين سقوط ها ندارم .
آنچنان فرق خاصي نمي كند، آخرش يكي است، خوبي اش اين است كه اينبار راه درست و راه اشتباه نيست كه من مثل هميشه اشتباه را انتخاب كنم و دلم بسوزد، آخره همه اش سياه است .

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

اين روز ها ميان ترم ها مثل دونه هاي برف از آسمون مي ريزه رو سرمون

من اصلا نمي دونم چرا بايد تو اين دانشگاه نكبتي پاي درس هاي اين رشته ي لعنتي نشست ؟!
اصلا" چرا آدم بايد مخش رو از كلي مغولات و مسائل پيچ در پيچ كه براي زندگي اش هيچ فايده اي نداره پر كنه و همراه كلي شب زنده داري براي اين اراجيف تا شايد حافظه كوتاه مدت ياري بده و ته ذهنيتي از نگاره هاي كتاب هاي قطور درسي در تتمه ي مخيله ي آكبندش باقي بمونه تا شايد نيمه برگه ي امتحاني سياه بشه و نصفه نمره ي كافي براي پاس كنندگي با كلي التماس از استاد گرفته بشه !!!
من كه مثل هميشه عقيده محكم و پا برجا و جواب دهنده ي خودم رو مبني بر عمل مستحب تقلب دارم و دارم .
كه گوش شيطون كر تا حالا جواب داده ولي خوب فكر كنم امتحان هاي پايان ترم پيش شيطون يكبار شنيد و چشمتون دور (كه البته دور بود، شايد بهتر بگم كور كه روز بد نبينه) برگه ي تقلب رو به انضمام برگه ي امتحاني از ما گرفتند و 0.25 زيباي تاريخي همراه تائيديه استاد در كارنامه ي اينجانب ثبت شد كه البته مفتخرم در دوران دانشجويي ام همچين سعادتي نصيبم شد(كه نصيب هيچ كدومتون نشده و كلي دلتون بسوزه، آخه كلاس داره) .
به نظر من يك صفر به چند تا بيست مي ارزه اونم همچين بيست مفت و مجاني و خوشمزه !
راحت زندگي كن، هميشه زندگي كن ...
پ ن : نكته اخلاقي متن كه آويزه گوشتون كنيد
مومن از ريسمون سياه و سفيد مي ترسه، نه ببخشيد، مار گزيده از يك سوراخ 2بار گزيده نمي شه !!!

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

I MISS U

بر تو چون ساحل، آغوش گشودم
در دلم بود كه دلدار تو باشم
واي بر من كه ندانستم از اول
روزي آيد كه دل آزار تو باشم
بعد از اين، از تو دگر هيچ نخواهم
نه درودي، نه پيامي، نه نشاني
زان كه ديگر تو نه آني ، تو نه آني ...
فروغ
پ . ن : آدم ها تغيير مي كنند و از تغييرشون هيچ گريزي نيست، فقط يك مشت خاطره سوخته مي مونه دلتنگي هاي گذرا ...

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

آجر اضافه شما را خريداريم

تمام شمع هايم را روشن مي كنم و ساعت ها به دود عود خيره مي شوم .
احساس دلتنگي مي كنم، گويي چيز مهمي را از دست داده ام .
به خاطر نمي آورم چه بوده ولي حتما" مهربان بوده !
و شايد دوستش داشتم ...دوست داشتنم ....

اين منم، عاشق ثانيه ثانيه ي زندگي، كه حالا گوشه ي دلگير اتاق نارنجي ام مي نشينم و به اقاقياي زرد پشت پنجره مي نگرم ...
سرد شده ام ...
مثل مرده اي دل شكسته !
نه مرده ها كه دل ندارند ... من كه دارم
فقط چند دانه آجر كم دارم ...
برايم مياوري؟
همين چند تا كم است تا ديوار نفرتم را بسازم تا بشود حصار دلم با دنيا ...
دوست داشتن را فراموش كن ..
بايد راه همين گله را رفت .
درون دلم مي سوزد، تير مي كشد
شمع هايم سوختند .
اتاقم تاريك مي شود .
باشد فردا مي خرم، شمع مي خرم، عود مي خرم، آجر مي خرم و دوست داشتن ...

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

be a girl

توي بغلم گرفتمش و محكم فشارش دادم .
اشك هام بي اراده ميومد و تمام آرايشم رو كه اونشب براش كلي پول خرج كرده بودم رو صورتم جاري مي كرد .
جلوي اون همه آدم ابرو ريزي بود، مي دونم، همه خنديدند و گفتند اشك شوق !!!
نمي دونم وقتي يكي داره مي ره كجاش خوشحالي داره ...
نه، نه، اشك شوق نبود .
توي لعتني كه هيچي نمي فهميدي ...
حتي منو با اون صورت سرخ و سياه نديدي .
فقط مي خنديدي و نگاهت به اون احمق مثل خودت بود .
بعدشم رفتي با مهمونات عكس گرفتي ...
حالا هم كه گورتو گم كردي .
آخه بي معرفت از تو گله اي نيست منم مثل توام، جنس توام ...
آره مي دونم هممون بي معرفتيم !
از وقتي يادم مياد مي خواستم پسر باشم ...
از وقتي فهميدم جنسيت چيه ...
از وقتي اون دايي لعنتي پسرها رو، فقط پسرها رو، برد سوار هلي كوپترش كرد ...
از وقتي بهم گفتن تو اوج گرمياي تابستون خودمو تو مانتو و مقنعه سياه بپيچونم ...
از وقتي مامان از دوچرخه سواري منعم كرد ...
از وقتي واسه خودم آزادي رو معني كردم ...
ولي حالا گور باباي همه چي ...
هلي كوپتر، مقنعه، دوچرخه، آزادي ...
حالا مي دونم تو وجود دختر چيزي به نام معرفت نيست و تو فرهنگ لغاتش كلمه هايي مثل مرام و رفاقت وجود نداره .
مهم نيست مخاطبش چه جنسي باشه !!!
اول رفيق هاشو مي فروشه به پسر ها، بعد هم اون پسر رو به پسر هاي ديگه، يا اگه خيلي زور بزنه چند ماهي سر عشق قبلي اش مي مونه !
حداقل مي دونم پسرها يك تار موي رفيقاشون رو به صد تا دختر نمي دند هرچند واسه دخترجماعت ارزشي قائل نيستند .
چه مي شه كرد ...
آهاي تو، منم از همون قماشم، دلتو خوش نكن ...

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

مستهلك

اين روز ها نهليسم شده ام و در و ديوار شده است سوژه خنده ام ...
دنبال چيز مهمي در زندگي ام مي گردم دريغ كه هر چه مهم داشته ام را هم به باد داده ام ...
بي قيدي دنيا تمام وجودم را گرفته و هر روز بي احساس تر مي شوم .
نه، البته گاهي احساس گلابي يا سيب زميني دارم .

و دلم طوفان مي طلبد
يك حس خروشان پر از زشتي و زيبايي
و پر از دلبستگي
و قدم كه مي گذارم روي دلدادگي هاي ناپايدار
دلم مي ريزد
آري، اينجاست آستانه ي سقوط
حالا هر جا را كه مي گردم نمي يابم
آنچه كه مدت ها قدر نادانسته داشته ام
با دست هاي كرخت
با گيسوان پيچيده
با خنده هاي مصنوعي
از ترس مي لرزم
در جست و جوي تكيه گاهي امن
اي خداي گمشده
بيا و خالي ام كن
مي دانم
" در اضطراب دستهاي پر
آرامش دستان خالي نيست. "

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

كمد لباس

يك جاي كوچك دارم، گوشه ي اتاقم، تاريك و ساكت و دنج ...
آنجا كسي مرا نمي بيند و صدايم را نمي شنود، كسي سر زده وارد نمي شود تا خلوتم را به هم بزند .
دلم كه مي گيرد مي روم آنجا و در را محكم مي بندم، براي خودم نارنيايي دارم !
تاريك است، منم كه عاشق تاريكي ام !
گاهي فكر مي كنم، گاهي گريه مي كنم، گاهي با خودم شعرهاي خاصي را زمزمه مي كنم و يا به موسيقي هاي خاصي گوش مي دهم .
اطرافم پر از ارواح درون افكارم مي شود، لمسش مي كنم، ملموس تر از تمام كساني كه روزانه لمس مي كنم .
در تاريكي مي بينم، كه در روشني دور است وبي رنگ ولي اينجا واضح تر از هر روزي است .
در تاريكي مي نويسم، خوانا تر از هر نوشته اي ...
باز چه مرگم شده كه نبش قبرت مي كنم در اين گور تنگ و تاريك ...
لعنت به اين لباس ها كه چون مردگاني به دار آويخته بالاي سرم صف كشيده اند .

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

شهر نخودي ها

صد رحمت به نخودي خودمان، اگر جثه نداشت، عقل كه داشت، ولي حالا چه؟
دور و برمان پر شده از مغز نخودي هاي غول پيكر !
آدم هر روز بيشتر حرص مي خورد از زندگي بين اينها ...
كه حتي مي توانند نزديكترين دوستانت يا نزديكترين خويشانت باشند .
كه يا دنبال يك پول گنده اند، يا يك شوهر ماماني ...
يا چادر را حجاب برتر ميدانند يا ميريزند توي خيابان قدس قدس سر مي دهند و نماز عيد مي خوانند ...
دور اين شهر نفرين شده حصار كشيده اند .
نمي دانم در مغز هاي نخوديتان چه مي گذرد، خسته شده ام از همه ي شما ...
از ريختتان، از كوچه ها و خانه هايتان، از صدا و سيمايتان ...
يكي مرا از اينجا نجات دهد .
پ ن : اي بابا يادم نبود كه شما هم همتون مال همين دياريد !!!

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

fall ing

لعنت به اين هواي سرد ...
لعنت به اين نگاه كذب ...
مي دانم، هرچه مي گفتم خودت را به آن راه مي زدي و آنقدر به آن راه مي زدي كه راهمان جدا مي شد .
گاهي شك مي كننم كه حرف هايم را مي شنيدي !
و آنقدر كوتاه آمدم و كوتاه آمدم كه كوتوله شدم .
گاهي شك مي كنم كه اصلا مرا مي ديدي !
چه فايده از اين عذابي كه مي كشيم .
من از پاييز متنفرم همانقدر كه تو را دوست دارم .
من از سرما متنفرم همانقدر كه پاييز پر از رنگ هاي گرم است .
مي دانم همه چيز از پاييز لعنتي شروع مي شود ...
پ ن : اميدوارم شما مثل من افسردگي فصلي و آب و هوايي نداشته باشيد .

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

مسافرت

تو اين مدتي كه نبودم كارهايي كردم كه به عمرم نكرده بودم و جاهايي رفتم كه به عمرم نرفته بودم !
من كه هيچ وقت از چيزي خجالت نمي كشم و عاشق ريسك كردنم اين دفعه واقعا" داشتم مي ترسيدم !
مامان هميشه مي گه شناگر ماهري هستي آب پيدا نمي كني، فكر كنم درست حدس زده !
زندگي مجردي هم عالمي داره، مامان و بابا بالا سر آدم نباشند، گرچه سختي هاش زياده !
جاي همگي خالي بود كلي تفريح كرديم .

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

خوشمزه

دماغم را مي چسبانم به آينه و به چشم هاي سياهم خيره مي شوم و با تمام وجود قهقهه مي زنم .
مي روم در 00:00 بالاي كوه بلندي و جيغ بنفش مي كشم كه تا يك هفته گلو درد مي گيرم .
توي كلاس كه مي نشينم فقط پرتره استاد مي كشم و جلسه بعد مي چسبانم پشت در .
مامان كه هواسش نيست زيرگاز را زياد ميكنم تا غذايش بسوزد و مي اندازم گردن خواهر كوچكم .
شب ها مي نشينم لبه ي پنجرا اتاقم و پاهايم را آويزان مي كنم توي كوچه و پاستيل مي خورم .
سوباسا كه گل مي زند از خوشحالي ساسي مانكن مي خوانم .
خرگوشم را بر مي دارم و مي رويم توي حياط باهم مي رقصيم و هي توي هوا تابش مي دهم .
رنگ اتاقم را نارنجي پر رنگ مي زنم .
همه جا شلوغ پلوغ شده و من اين وسط نشسته ام و از خنده روده بر شدم .
نگوييد به بلوغ فكري رسيده ام، من مي خواهم كودكي رها باشم، گرچه از بچه ها متنفرم ولي هنوز حتي يك چهارم از زندگي ام هم نگذشته !

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

تمرين پرواز

يك روز يكي مياد، تو زندگي همه ي ما مياد .
خيلي آروم و بي صدا مياد ولي صاحب همه چيز مي شه .
اونوقت ما همه ي سندهامون رو به نامش مي زنيم .
و جالب اينجاست كه همه ي اين يكي ها يك روز يكي يكي ميرند، خيلي پر سر و صدا، همه چيز رو هم مي برند، اونوقت ما ديگه هيچي نداريم، خاليه خالي ...
يك نصيحت دارم، همه رو نريزيد پاي يكي، گوشه اي هم مال خودتون باشه تا بتونيد ادامه بديد !
يا اگه قدرت سوپر من رو داريد فراموش كنيد تا پاهاتون به زمين نچسبه !
پ ن عاشقانه: همه ي ما فرشته هايي هستيم كه يك بال داريم، پس براي اينكه بتوانيم پرواز كنيم بايد همديگر را در آغوش بگيريم .

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

شهاب

گاهي وقت ها چند تا اتفاق بد، خيلي خيلي بد،اونقدر كه آدم رو به جنون برسونه تا خود كشي كنه، مي تونه همه چيز رو عوض كنه، همه چيز رو عالي كنه، همه رو مثل من كنه ...
كه منه بي اميد برم هر شب دراز بكشم رو ايوون و دونه دونه آرزو هام رو تند تند بگم تا اگه شايد يك شهاب رد شد يكيشون بر آورده بشه ...
كه بخوام به هدف هام برسم و به كسي هم چيزي ازشون نگم چون مي خوام با همه متفاوت باشم، تا هيچوقت منتظر زنگ كسي نباشم تا اگه بگه دوستم داره با خودم فكر كنم اون ديگه فرشته ي منه ....
سقوطم رو ديديد، حالا پروازم رو ببينيد !!!

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

ورود ممنوع

براي من رويا در ذهنت پرواز نده ...
من از خودم مي ترسم، از نفرت وجودم مي ترسم، از حس دوست داشتني كه مدتي است فراموشش كردم مي ترسم، از احساسات مدفون شده مي ترسم .
براي آينده ام خرابه اي ساختم، و در دكور خانه ام تو را به چهار ميخ مي كشم !
اين روزها همه را ديوانه مي بينم و خودم را نامتعادل ترين فرد پر از ثبات مي دانم .
كوه آتشفشان مي شوم و مي خندم .
با من منشين، جنون مي گيري، بدبخت مي شوي ... فراموشي !!!
پ ن: مدتيه همه چيز برام وارونه شده و بي قيد و ترسناك شدم، روم حساب نكنيد .

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

گمگشتگي

نمي دانم كجا جا گذاشتمم .
من خودم را جا گذاشته ام، دلم را گم كرده ام .
نمي دانم در جانماز كدامين شب عبادت، يا در آغوش كدامين سپيده دم هرزگي ...
كجا جا گذاشتمش كه اينچنين مبهوت شدم .
شايد لبه ي پنجره، نيمه شب ها، در آرزوي روياهاي كودكي
يا در چشمان يك دلداده، در جاده ي روزهاي زندگي ...
كه ديگر هيچ راضي هم نمي كند، نه بندگي و نه آزادگي ...
بادبادك دلم اوج گرفت، فراسوي روياهاي آبي .
ولي بندش جدا شد، با يك پارگي ...
چشم هايم را مي خواهم، پر از خنده
لب هايم را مي خواهم، پر از گريه
كجا به دنبالش بگردم ؟ از كه سراغش را بگيرم ؟
من خودم را گم كرده ام ... به همين سادگي ...

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

فيلسوفانه

سخني از پدربزرگ در يك روز گرم:
در اين هواي گرم هي "عرق" مي كنم ولي يك قطره "عرق" هم پيدا نمي كنم .
سخني از يك دوست در يك روز سخت:
اين روزها ما زندگي نمي كنيم، زندگي ما را مي كند .
سخني از دايي در جلوي آينه:
به به، موهايم دارد جوگندمي مي شود، نمي دانم چرا زن ها موهايشان را رنگ مي كنند، تازه الان وقتش است .
سخني از من:
شايد اين جمعه بيايد، شايد !!!!!!!

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

شاهدي به فاصله ي 5 سانتي متر

من اينجا ايستاده ام، همه چيز با سرعت نور از ذهنم مي گذرد و فكم از ترس مي لرزد .
دختركي روي دستانم دارم، هم سن و سال خودم است، صورتش غرق خون، از بيني و دهانش هم خون مي آيد .
مغزم قفل شده و دستانم مي لرزد .
روبرويم 3 اتومبيل اسقاط شده دود مي كند و هنوز صداي برخورد وحشتناك در گوشم سوت مي كشد .
...
ايستادم كنار خيابان براي تاكسي، در تاكسي را باز كردم، صداي ترمز شديد، pk كه با شدت به تاكسي بر خورد و خورده شيشه ها كه به صورتم پاشيد .
اتومبيل سومي كه از راه رسيد انگار دستي مرا عقب كشيد !
راننده تاكسي با راننده pk دعوا مي كند، پسرك هم سن و سال خودم مي زند، كمربند ايمني داشته !!!
با بهت به دختر روبرويم نگاه مي كنم و نا خودآگاه به طرفش مي روم .
يكي را ننده پرايد را بيرون مي كشد ... بوي سوختني مي آيد و آب و روغن روان شده .
اگر من در حال سوار شدن به تاكسي بودم، اگر عقب نمي رفتم ...
در pk را باز مي كنم و به زور بلندش مي كنم و بيرون مي كشم .
نمي دانم مرده يا زنده، نمي دانم چه بايد بكنم، تمام تنم يخ كرده، دستانم پر خون شده ...
شايد تقصير من بود ... اگر آنجا نمي ايستادم ...
جمعيت دور ما جمع مي شوند ...

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

دوچرخه


بالاخره تابستان شد، به دوران كودكي ام مي روم .
به دوچرخه بي كمكي پسردايي و ديوارهاي سيماني خانه ي مادربزرگ و پاهاي من كه هميشه از زانو به پايين كبود كبود بود .
به تولد هفت سالگي ام و آن چرخ قرمز با سبدي براي خريد .
به شب هايي كه پسردايي و دوچرخه اش خانه ي ما مي ماندند و همراه من و بابا تا آتشنشاني ركاب مي زديم و مي خنديديم .
آن روزهايي كه دخترخاله ها براي سوار شدن به چرخ من دعوا مي كردند .
ولي حالا، مادر بزرگ مرده، آتشنشاني تعطيل شده، پسردايي نامحرم شده و چرخم كه احتمالا" تا حالا يك فرقون شده !!!
و بعد چند سال اخير كه مامان براي آبرو جلوي دروهمسايه دوچرخه سواري را در كوچه قدغن كرد .
: دختر بايد با حيا باشد، اين كار مناسب يك دختر خانم نيست .
اين روز ها سوار زين كه مي شوم، باد لاي موهايم مي پيچد و با تمام نيرويم ركاب مي زنم، اين خاطرات برايم زنده مي شود .
و ساعت ها روي جاده ي آرزوهاي كودكي ركاب مي زنم .
من به چرخ شبانه راضي ام، انگار پرواز مي كنم ...
بهترين و زيباترين احساس دنيا ...

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

بي ارزش


زندگي ام را مي فروشم، نه، مجاني ميدهم، به حراج گذاشته ام، خريداري نيست؟
از اين تكراري ها خسته شدهام، از اين فشار لعنتي روحي و غرورهاي نكبتي تبليغاتي ...
تو را به خدا بياييد زندگي ام را ببريد .
من كه جرات ندارم كنار بگذارمش، مي ترسم .
كه با اين ترس لعنتي شده ام بي عرضه ترين دختر دنيا، بي خاصيت ترين، بي فايده ترين ... ودلم پر كينه ...
دلم مي خواهد همه چيز را به آتش بكشم .
تيغكم ... كاش به جاي سربند انگشتانم توانايي بيست سانت پايين تر زدن را داشتي ...
به درك، مي روم به جهنم، چه بهتر، آنجا كه ديگر همه چيز آتش گرفته، خودم هم آتش ميگيرم .
به عكسي نگاه ميكنم، كسي گريه مي كند، نزديك تر كه مي روم آينه است .
و سرم را كه خم مي كنم، كاسه ي دست شويي پر خون شده .
من رگم را مي زنم، شايد هم شاهرگم ...
شب ... " شبي از شب ها " ...

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

عشق، تصويري از نفرت


چشمانم را مي بندم و به چشمانت خيره مي شوم !
نزديكتر مي شوم، آنقدر كه جريان نفست را روي صورتم حس مي كنم .
تيزي ام را مي گذارم روي رگ بنفش گردنت ...
نفس هايت هنوز مرتب است، ضربان نبضت را مي بينم .
چشمانم را مي بندم و مي كشم، به شدت و با تمام وجود ...
تيزي ام را مي كشم روي گردنت، و جريان گرم خونت را احساس مي كنم !
خوني كه از شاهرگت به روي صورتم فواره مي زند .
نفس هايت نامرتب مي شود، به شماره مي افتد، مي دانم، سرد مي شوي ... ميميري
نگاهم مي كني .
كلت ات را به سوي قلبم نشانه مي گيري .
نگاهت مي كنم، انگشتانت روي ماشه نمي لرزد، قلبم در راه گلويم مي تپد !
صداي شليك گلوله در گوشم مي پيچد و برخوردي حس مي كنم كه مرا به عقب هل مي دهد .
تمام بدنم مي سوزد، قلبم آتش مي گيرد، دستانم مي لرزد .
و روي تنم روان مي شود خون داغ ...
نفس هايم نامرتب مي شود، به شماره مي افتد، مي داني، سرد مي شوم ... ميميرم
مي كشمت، ميكشي مرا ...
در خيالم تصوير جسمت غروب مي كند و ميميرم، تصوير روحت را چه كنم كه تا ابد در اين دنيا باقي مي ماند ؟!!!
نميميرد، پاك نمي شود.
با خيالت چه كنم ؟؟؟؟؟؟؟
پ ن: فاصله ي خيلي چيزها در اين دنيا به باريكي تار مويست !!!

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

تولدت مبارك

اطرافم را نگاه مي كنم، باز هم به تير رسيده ام، تير جادويي .
قسمت من از زندگي از همان روز اول تير بود .
وقتي كه چشمانم را باز كردم مادر و پدر تيري بالاي سرم بودند، عمو، خاله، پسر دايي، دختر خاله...
و روز به روز دوستان تيري اضافه شدند، بهترين و صميمي ترين دوستان ...
و همه خوب مي دانيم بدترين روزهايمان را با كساني داشته ايم كه بهترين روزهايمان را ساخته اند ! احساس مي كنم تيري به دلم مي نشيند !
حالا باز هم تير شده و تولد ...
شايد هيچ يك از شما به تبريك من نيازي نداشته باشيد، حتما" نيازي نداريد، مدت هاست بي خبرم، مي دانم از خيالت پاك شده ام، مي دانم دوستم نداري، دريغ از نگاهي مهربان، لبخندي مادرانه ...
ولي من نياز دارم تولدتان را تبريك بگويم و از همگيان در دلم ياد كنم .
سهيلا، مسعود، عطيه، مريم، علي، هايده، مريم، وحيد، نسرين، رضا، فاطمه، كتايون، الهام
تولدت مبارك

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

دعاي شبانه

ديگر اين تخت جاي خوابم
جايي براي آرامش خيالم ...
نيست !
شب ها كه مار ها مي آيند، و نيش مي زنند
من هم همراه آنها، پيش مي روم
چمبره مي زنيم . حلقه مي زنيم .
و روي تخت به خود مي پيچيم ...
گويي در گورم
تاريك و كورم
از سر درد ...
اينبار ناز بالشي نمي خواهم
كه زير سر گذارم ...
گرچه براي خفه كردن ناله هايم
سر مي گذارم زير بالش هايم
و داد مي زنم . و جيغ مي كشم .
اما تو هم جوابي نمي دهي
مثل بقيه ...
خدايا ... خدايا ...
خداي ناديده ...

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

خر و مهر

بابا ديشب برايم تمثيلي زد، حديثي گفت و مرا در بهت باقي گذاشت:
روز محشر همه از قبر بر مي خيزند و در صحرا جمع مي شوند، و چون تعداد خيلي زياد است، خدا براي راحت كردن خودش مردم را به 2 دسته ي خوب و بد تقسيم مي كند و بعد به كار انها رسيدگي مي كند .
حالا بشنويم از زرنگ بازي خدا براي تقسيم آدم ها !!!
خدا يك خر به اسم خر دجال مي فرستد بين مردم، اين خر هنگام راه رفتن به روي زمين پهن مي ريزد .
از آنجايي كه مردم سر برخاسته از گور سالها گرسنه بودند به دنبال غذايي مي گردند و انسان هاي بد ذات اين پهن را به شكل خرما مي بينند و به دنبال خر راه مي افتند .
پهني را به خيال خرما از روي زمين بر مي دارند و مي بينند خرما نيست، ولي از ترس اينكه مبادا پهن هاي بعدي خرما باشد و آنها را از دست بدهند به دنبال خر راه مي افتند .
بابا خنديد و گفت حالا خر دجال قرن 21 ايران اين رژيم شده !
و مردم پهن ها را به چشم خود مي بينند و لمس مي كنند ولي باز هم در خيابان ها فرياد مي كشند، پاي صندق هاي راي مي روند و محمود مي خواهند يا مير حسين كه مبادا اينبار خرمايي باشد كه از دست برود !
بابا باز هم خنديد و شعار انقلابي اش را سر داد ...
ما شاه نمي خوايم نخست وزير عوض مي شه !!!
و من احساس حماقت كردم از اينكه فهميدم تنها عضو خانواده بودم كه راي دادم .
گرچه تا خر دجال اينجا مي چرد من به اين مهر هاي انتخاباتي نياز دارم .

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

اينجا پايان دنيايم است .

امروز دلم خواست همه چيز را تمام كنم .
و همه ي اين مردگي بي ثمر را ...
چه اهميت دارد، نه تو مي فهمي، و نه آن غريبه ي سنگ دل كه در را بست .
وقتي كه نگاه مي كني و مي خندي و قلبت تند تند مي تپد، گاهي صدايت مي لرزد و هيجانت به مغز استخوان مي رسد، چه مي داني كه من قلبي در سينه ندارم، و هيچ نمي بينم و هيچ نمي شنوم و هيچ احساسي ندارم .
فقط خيره مي شوم به مردمك چشم هايي بي جان كه بي مهابا سخن مي گويد و دندان هايم را به هم مي فشارم و از هيجان بي هيجاني مي لرزم كه كاش از خواب بر نمي خيزيدم و كاش طناب داري اينجا بود .
و همه جا سياه مي شود، تهي و خالي، بدون رويا يا اميدي ...
خيره به دور دست ها، انتهاي كوچه، آنگاه كه چانه ام مي لرزد و آهم فرياد مي شود و 2 قطره اشك گرم روي گونه هاي سردم مي چكد .
اينجا پايان دنيايم بود .

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

ترامادول ات

براي تو مي نويسم، اينبار براي تو ...
براي دل مشغولي هايم و نگراني هايت ... براي چشمانت كه كم سو مي شود و چشمانم كه بي دليل مي بارد ...
براي رويا هاي سوخته ات و رو ياهاي سوخته ام ... براي روياهاي سوختيمان است كه مي نويسم .
كودك كه بودم، واي، چه آرزو ها كه نداشتم و نداشتي !
و امروز، حالت تهوع دارم از اين نگراني ها و ترس، انصراف از دانشگاه و اخراج از زندگي يا برعكس .
معصوم من، دل دريايي ات چه ساده خشكيد و ميعادگاه شبانه را فراموش كردي ...
دلم تنگ مي شود، به هم مي پيچد و آتش مي گيرد .
خدا مي داند چقدر نگرانم ولي از دست من چه كاري ساخته است، مي دانم مي داني نگراني و اضطراب سخت است .
ولي راستش حتي نمي دانم براي كيست، شايد براي هيچ كس، شايد براي همه و شايد براي تو و تو و تو ...
پ ن: شايد هم اين نوشته بي مخاطب بود .

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

از نوع سوم

اولش هيچي نمي فهمي، حتي دردي هم احساس نمي كني .
بعدش كه بهش فكر مي كني هيچي يادت نمياد .
يكي مي زني، يكي مي خوري .
تا حالا شده يك احساس پليد تو ذهنت ازت چيزي بخواد؟ به قول معروف شيطون گولت بزنه ؟!!!
آره، مي دوني يك كاري غلطه ولي يهو مي خواي انجامش بدي !
مثل يك برخورد فيزيكي ...
يك كم كه مي گذره دردش شروع مي شه، شايد اگه زياد باشه گريه ات بگيره، نمي توني بخوابي، ورم مي كنه، واي، به اندازه ي يك تخم مرغ !!!
پا مي شي خودتو تو آينه نگاه مي كني، زير چشت يك بادمجون در اومده، بنفش و سبز .
اون بيچاره هم رو بازوش اندازه اندازه يك نعلبكي كبود شده !!!
پ ن: به نفعتونه بر خورد فيزيكي رو با هم جنس تون انجام بديد كه صدمه تقريبا" برابر باشه !!!

۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

حكمت !

من كه سر از كار اين خداي پشت ابر ها در نمي آورم !
تا هم صحبتي مي خواهي تنها مي شوي و تا تنهايي مي خواهي از در و ديوار مي ريزند !!!
چشم نخورد امسال خيلي پر بركت شروع شده، فقط همين كم بود كه خانم به انديش دانشگاه برايم شوهري پيدا كند كه خدا را شكر امروز محقق شد !!!
ولي دست دوستان دور و نزديك درد نكند كه ما را مستفيض مي كنند و از نظر مطالعه كتاب هاي جديدالانتشار تامين ... (همچنين كتاب هاي ممنوع الانتشار !!!)
اگر اين كتاب ها نبود حتما از اين شهر و شوهر هايش فرار مي كردم ...
كتاب هايم مونسم شده و حالا خلوتي پر دارم ...
پ ن: اين جوري كه مامان با دمش گردو مي ش كنه فكر كنم تا آخر سال ما رو به زور مي فرسته خونه بختك
پ ن: اين روز ها نگرانم و ناراحت، اتفاقات بدي ميوفته، امتحان ها هم كه نز ديكه ....

۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

همه ي ما ...

كنارش بگذار، او را نزد خود ننشان ...
من مدت ها با او نشسته ام و همه چيز را باخته ام .
سادگي اش گولت مي زند، معصوم نيست .
آه كه چه ساده عقل 20 ساله مان را دزديد و يك سالگي اش را جشن گرفت ...
زود پشيمان مي شوي، حيف دير شده !!
حالا پس از سالها، آن سالخورده را مي خوانم تا به كمكم بييايد، ولي چگونه مي شود با كودكي درگير شد ؟!
او را كنار خودت ننشان، در خانه محبوسش كن .
نبايد با او بازي كنم، نبايد با او بازي كني، نبايد با او بازي كند ...
همه مسخره مي خوانندش، ولي كسي كنار نمي گذارد، اين بچه بازي را ...

۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

بر عكس!!!

مدتي بود بار سنگيني را روي دلم حس مي كردم و فاصله ام كيلومترها و كيلومترها شده بود از بقيه ... بد بيني تمام وجودم را پر كرده بود، هم كلام نمي خواستم و زنگ خطر گوشم وقتي به حرف هاي مردم گوش مي دادم يكسره وزوز مي كرد و صداي دروغ دروغ در مي آورد !
كينه اي نا شناخته دلم را سياه كرده بود .
مدتي بود جدا بافته شده بودم و كنج عزلت ... عادت سفره ي دل گشودن كه ندارم، گرچه آدمش نيز اين دور و بر نيست، دل گوهري مي خواهد .
ولي حالا، كابوس هايم بيشتر شده ...
از زماني كه كتاب بيماران رواني را مي خوانم از همه مي گريزم و بي اعتمادي ام صد برابر شده !!!
دلم كتاب نمي خواهد، دلم آدم نم خواهد .
دارم ديوانه مي شوم، دارم مي ترسم، روان پزشك مي خواهم .
نمي دانم ديگران رواني اند يا من روان پريش شده ام !!!
پ.ن: فكر كنم گزينه ي 2 (يكي نيست بگه تو كه جنبه نداري كتاب خوندنت چيه، اصلا" نمي دونم كي گفت برم تو فاز كتاباي روان شناسي كه اينقدر ازشون بدم مياد!)

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

پنجره اي رو به باران

ديشب دلم هواي پنجره كرد، مرا در آغوش كشيد و با هم به آسمان نگاه كرديم .
قرمز بود و گرفته ولي بهاري ...
دلم هواي باران كرد، پاورچين پا ورچين آمد و بوي خاك و همان رايحه آشنا را آورد .
ديشب به ساديسمي ها و ماسوخيسمي ها فكر كردم، به انتخابات و رئيس جمهور، به يك پرس كوبيده، براي كوبيده خوردن يا براي كوبيده شدن ...
ديشب دلم را پر دادم، بال در آورد و رقصيد ...
باران كه به صورتت مي خورد سبك مي شوي .
هنوز باران مي آيد و من منتظرم ولي نمي دانم منتظر چه !!!
امشب به حال آن زناني فكر مي كنم كه براي نخستين بار وارد پارلمان كويت شدند ! ، به زحمت يك sms دادن، به خواستگار هم كلاسي و ازدواج دانشجويي !!!
دنيا و عشق هايش ارزاني خودتان باد، من از عشق بازي با همين پنجره ها خوشم .
روزي از پنجره ام به بيرون مي پرم، آنروز اين زندگي را تمام مي كنم و از همه چيز دل مي كنم .
آنروز شعري مي گويم به بزرگي آسمان و به كوچكي پنجره ...
هنوز نم نم مي آيد و مست مي كند .
شبهي در كوچه قدم مي زند، طنين قدم هايش را از دور دست مي شنوم .
مي دانم، آزاده ايست كه از پنجره اش به بيرون پريده ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

بابا

بابا كه رفت ابرها آمدند، و من هي دلم شور زد، هي دلواپسي گرفتم، كه نكند اين باران ها غافلگيرش كند و نكند در معابر آبگير باشد و نكند خدا حواسش از او پرت شود و من هي تند تند دعا مي كنم تا خدا تند تند ياد بابا بيفتد.
نمي گويم بهترين باباي دنياست، او بهترين آدم دنياست، نه ،از آدم ها خيلي بهتر است!
پر از احساسات خوب است، بدون هيچ بدي، هميشه كلي كار مي كند براي خوشحال كردن ما .
باباي من بلد است هندي برقصد، روسري سر كند، استاد بابا كرم است و خوشمزه ترين غذا ها را مي پزد !
باباي من جواب همه ي سوالات را مي داند و هر كاري را مي تواند انجام دهد.
نقاشي مي كشد، شعر مي گويد، وقتي عصباني مي شود حرف نمي زند و جزء معدود مذكرهايي ست كه عقلش در كمرش نيست !!!
در جواني اش هم كلي براي خودش برد پيت و شوماخر بوده!
بابا را بيشتر از هر كسي دوست دارم ... كاش مجرد بود !!!!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

تحفه

خوب است اينجا هند نيست كه اين همه از خرطوم فيل بر زمين مي افتند، اگر هند بود فكر كنم آمريكا مي شد !
خوب است رژيم سلطنتي و شاهنشاهي بر انداخته شده كه اين همه اولاد شاه اين دور و بر ول مي گردند !!
خوب نيست كه مردم چشم بصيرت ندارند، حالا يكي بايد شيخ بهلول و آقاي خيام نيشابوري را از قبر در آورد تا شيخ با چشم بصيرتش ارتفاع شاخ ها و درازاي دماغ هاي مردم را ببيند و اندازه هايش را به آقا خيام دهد تا او براي ما محاسبه كند وسعت اين كلاس ها را !!!
· آنچنان جو عقل كلي به او دست داده گويي جاي انيشتين نشسته، صد رحمت به جو آقاي مديري !
· نمي خواهد دلت براي من بسوزد كه برايم دروغ سر هم كني، نگران قبض موبايلت باش و sms فارسي بده، فقط بپا مامان جون گوشي ات را نگيرد !
· من دلم مي خواهد با همين كفترها و چكاوك هايم بپرم، تو هم به چوسي گل دوزي شده ام قبطه بخور، نظرت را براي اسم وبلاگم بگذار دم كوزه و حياطت را جارو بزن !
· من به ريشه ي خودم مي نازم حتي اگر با افاده ي پايتخت نشيني ات لهجه ام را به سخره بگيري !
راست مي گويي حالا كه خوب فكر مي كنم يادم مي آيد ماشين عروسي مامان و باباي من هم Azera بوده !
· برو با طنت را درست كن و با خانه ي دوبلكس و سوبلكس و چوبلكس برايم قيافه نيا !
· ليست كتاب هايي كه خوانده برايم رديف كرد، فكر كردم چقدر آدم است، خيلي، نگو همه را از بر كرده براي كلاس گذاشتن !
اگر همين اعتماد به نفس را از شما بگيرند چه باقي مي ماند ؟
حساب كه مي كنم دارايي ام از تمام داشته هايتان بيشتر است و ادعايي ندارم !
كاش اعتماد به نفس فروشي بود تا منم مي خريدم .
جمعيت شما كه اينقدر زياد است ولي جالب اينجاست كه يك آدم حسابي بينتان نيست !
تحفه ها ( البته بهتر است توفه تلفظ شود)

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

من

شنيدني نيست، ديدني هم نيست!
سرم درد مي كند، مثل نفس كشيدن شده،هر جا و هر سا عت با من است، گاهي قلبم تير مي كشد، بغضي هميشه خفه ام مي كند .
خوابم كه خيلي جالب شده، نمي دانم ولي فكر كنم اصلا" نمي خوابم، بيدار كه مي شوم نفسم در نمي آيد، سنگيني درد بيدارم مي كند، سياه، بنفش تيره، سرمه اي، نيلي ... رنگ هاي طلوع را از بر شده ام .
نه، دارم ديوانه مي شوم؟؟؟
نه، ديوانه هستم، دلم ديوانگي مي خواهد، دلم جنون مي خواهد، دلم خنده هاي ابلهانه مي خواهد ...
من شاد ترين دختر روي زمينم، بي خود نيست كه هميشه لبخندي به لب دارم .
ولي نمي دانم چرا يك خنجر مي خواهم، براي دريدن دل همه ي آدمها!
سرم از درد مي تركد ...
دلم مي خواهد از همه دور باشم، دلم نمي خواهد با كسي صحبت كنم، دلم مي خواهد كسي باشد كه بتوانم با او صحبت كنم !!!
دلم يك آرزوي كوچك مي خواهد، يك اميد، يك هدف ...
دلم نمي خواهد نفس بكشم، نمي خواهم راه بروم، هر روز 3 وعده زهر مار كوفت كنم و 5 وعده كلاغ پر روم، نگران بليط اتوبوسم باشم يا جزوه هاي تلنبار شده ...
من به دنبال چيز ديگري مي گردم .
جواب سوالاتم، علت دل گرفتگي ها و دل تنگي هايم!!!
به من حسادت كنيد، بايد اين درد را كشيد تا انسان شد .
چاره اي نمي جويم، من در اعماق اين عذاب شادم !

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

پرواز


مرا هم ببر ...
امروز يكي ديگر هم رفت، باز هم فرودگاه، باز هم همه گريه كردند، نمي دانم اين هم تصنعي بود يا واقعي!
نمي دانم كجاي اين صف هستم، دلم مي خواهد زودتر به من هم برسد.
در آغوشم كه آمد گريه كردم، نمي دانم دلم برايش تنگ مي شود يا نه، گريه ي جدايي نبود، فقط دلم مي خواست مرا هم ببرد، مرا هم ببر ...
نمي دانم چند سال ديگر بايد منتظر باشم ولي يك آرزوست، زيباست .
مي خواهم دور شوم، مي خوهم آزاد شوم، مي خواهم رها باشم، بدون هيچ وابستگي، هيچ دلبستگي به اين دنيا، دور از همه ي بازي هاي عاطفي !!!
. . .
در دلش چه مي گذشت، 20 ساعت روي ابر ها، تك و تنها
روزي نوبت من هم مي شود ...
مي خواهم بروم، براي رها شدن، براي جدا شدن ...
كاش بال داشتم ...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

كارخانه چيني


آخ چه حالي مي دهد اين شكستن، آدم خالي مي شود، اگر مي شد خسارت اين چيني ها را به آساني بدهم حتما همه ي آن ها را مي شكستم، بد جور هوس انگيز بود، راه رفتن ميان رديف هاي ظروف چيني، تا سقف، با من موافقيد؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

صبح نشده ...

بيدار شويد ... قبل از اينكه دير شود بيدار شويد ...
چه بسا اين جماعت عاقلان عمري ست در خواب سپري مي كنند!
از افكار عاميانه متنفرم، مي خواهم اعتقادم آنچه باشد كه ديگران به سخره مي گيرند، هر انچه نكوهيده شده!
ديوانگان را درياب كه عاقلتر از اين عاقلان اند ...
بيدار شويد، بين شما احساس غربت مي كنم.
اين روز ها كه اطرافم پر شده از توهم نمي دانم به ساز چه كسي برقصم!!!
يكي به قصاب سر گذر بگويد دل كيلويي چند است بيا و در جامه ي شيوخ دستگاهي به هم بزن، عقل و مغز كه ديگر هيچ !
ظاهر بين ... وراجي كنيد.
عقلتان در تحجر باشد ظاهر خيلي مهمتر است !!!
خانم به انديش دانشگاه شماره دانشجويي ام را روي بردش زده. ؟؟؟
يكي به بخاطر ظاهر تذكرمي دهد ؟!
يكي به خاطر ظاهر برايت سكه اي مي اندازد؟!
يكي به خاطر ظاهر رابطه بر قرار مي كند يا بهم ميزند؟!
. . .
دلم مي خواهد تمام صفحات را خط خطي كنم..........
كسي نيست بگويد اين وسط تو چه مي گويي؟؟؟
هوا كه تاريك است، صداي نكره ات را ببر، بگذار ديگران بخوبند . . .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

ياد

چقدر كوچك است، چقدر آشناست ...
دنيا به اندازه كف دستم شده ...
و اين آدم هاي دورنزديك چقدر غريبه هاي آشنايي هستند .
گاهي يك نگاه، گاهي يك لبخند، گاهي حالت چشمان كسي، گاهي آهنگ صداي يكي ...
تو را به ياد يك احساس مي اندازد !
تو را به ياد يك انسان مي اندازد !
تو را به ياد يك عكس مي اندازد !
تو را به ياد يك قلب مي اندازد !
. . .
تو را به ياد يك مرده مي اندازد !
چقدر اين دنيا كوچك است .
چقدر آدم ها نزديكند، چقدر دلها دووووووووووووووور . . .

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

تشنج


من عاشقم ...
چه زيباست ...
من عاشقم ...عاشق هر آنچه در اطرافت مي بيني، عاشق همه چيز، عاشق خورشيد و ستاره ها، عاشق شكوفه هاي اين روزها، عاشق دوست هايم، عاشق آرزوهايم ...
عاشق آن درخت بنفش كه آن گوشه ي جاده بود .
عاشق بالشم كه يادگارهاي شبانه ام رويش نقش بسته .
عاشق آن ساعت كشي كه مال كودكي مامان بوده .
عاشق عروسك، عاشق شكلات ...
گاهي شدت دوست داشتنم آنقدر شديد مي شود كه جنون مي گيرم، رعشه مي گيرم !
آخر من عاشقم !
عاشق بهار، عاشق هواي افتضاح اين روز هاي بهاري، عاشق اين سرماي لعنتي، عاشق بي وفايي هاي جماعت كاهلان، عاشق بوي گند ماهي، عاشق خروارها جزوه و كتاب روي هم انباشته شده براي امتحان، عاشق اين دلتنگي هاي جمعه هاي دلگير، عاشم آن آسمان قرمز و گرفته ...
عاشق تمام دستمال فروشان خردسال خيابان دانشگاه ...
عاشق همه چيز لعنتي و همه افراد لعنتي اين شهرم ...
من عاشم از همه چيز و همه كس متنفرم ...
(عكس تزئيني است)

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

تب

مريضم ...
تمام راه را پياده رفتم، زير دوش باران، از لباس ها و مو هايم آب مي چكيد، در آن خيابان يك طرفه ماشين كجا بود .
مي خواستم گريه كنم، سردم بود، سردم است، تب دارم، مي خواهم گريه كنم ...
لرزم گرفته، مريضم، گرچه كيست كه اين روزها مريض نباشد، از پايه هاي بهاري گله اي نيست، مشكل از دل آدم هاست، سستي جسم را چه باك جايي كه سستي نفس ها را درماني نيست .
دستمال خيس روي پيشاني داغم نگذار، دستم را در دستانت بگيري كافيست .
جايي كه نه پدر به فرزند رحم مي كند و نه برادر به خواهر، چه كسي جرات مي كند انتظار همدلي دوستانه داشته باشد !
به دادم برسيد، قبل از اينكه خانه با من در اين التهاب بسوزد ...
دلم فرياد مي خواهد ...
مي دانم تب دارم ...
هذيان مي گويم ...

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

جاده شب، شب جاده

پشت پنجره عقب رنو دراز كشيده بودم، نه، دراز كش كه نبود، گلوله شده بودم، جايي براي دراز كردن پاها نبود!
حتي نمي توانستم از شانه چپ به شانه راست بچرخم!
ولي اهميتي نمي دادم .
آنقدر غرق تماشاي ستاره هاي آسمان كوير شده بودم كه به هيچ چيز فكر نمي كردم ...
حس مي كردم تمام آنها مال من است، قطعا" تا آن روز بي ستاره بودن در 7 آسمان را هرگز نشنيده بودم .
يادم ميايد ذهنم مشغول شده بود كه ستاره ها در آسمان هستند يا آسمان در ستاره ها، مثل مامان كه هميشه مي گفت نان را با پنير مي خوري يا پنير را با نان !!!
هيچ پيدا نبود جز ستاره ها، افق سياه كويرش به آسمان مي چسبيد، مثل دريا ...
باز هم ستاره هاي جاده مرا ياد آن شب مي اندازد، حيف كه جاده ما آن جاده نيست و ستاره هايش يك دهم آن ستاره ها ...
كاش فقط دلم به آزادي آن زمان بود .
جاده در شب غم را به دل آدم مي آورد ...

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

نا مرئي

هوا خيلي خوب است ...
هواي خوب شهر كه مال از ما بهتران است، هواي دلم را مي گويم .
حس مي كنم دوست دارم، نمي دانم چه چيز را، ولي لمسش مي كنم .
چيزي را، يا كسي را، نمي دانم چيست يا كيست ولي لذت بخش است .
انگار چيزي را يافته ام كه قرن ها ندانسته داشته ام ...
انگار كسي را يافته ام كه قرن ها گوشه ي دلم بوده ...
شايد كسي كه كوه ها از من دور است ولي يك دوست است !!!
يك قلب است كه مي تپد !!!
باز نيمه شب شد و پلك هايم سنگين
به كمكم بياييد ....................
نمي خواهم فردا بيدار شوم و ببينم تمامش رويايي بيش نبوده ...

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

پيوند

مي گويم مي دانستي؟
مردم اين آبادي چه ساده دل مي شكنند ...
مردم اين آبادي چه حرصي مي زنند بري تحقير كردن ....
چه لذتي مي برند از برتري كردند ...
آهاي جماعت عقل كل، پس چرا اسم شما را گذاشته اند جهان سومي؟
شما كه ادعايتان تا آسمان به قول خودتان هفتم ميرود!
چه زيباست نگاه هايتان، چه دل نشين است كلامتان، تواضع رفتارتان كه ديگر هيچ !!!
من را هم ببينيد، شده ام جفت شما، من هم با كنايه سخن مي گويم، خوب من هم مال همين آبادي ام.
خون شما در رگ هاي من نيز هست ...
پس بياييد، من هم به شما مي پيوندم، آنقدر دل بشكنيم، حرص بزنيم و تحقير كنيم تا جانمان در آيد ...

مخاطب

چه لذت بخش است ابراز وجود، چه لذت بخش است شنونده ي خوبي داشتن، چه لذت بخش است يك دوست ...
درد دل ميگويم، شنيديد؟ توجه كرديد؟ من سخن مي گويم، چرا ساكتيت؟
صد رحمت به عروسك ...
كاشكي من بهانه اي نبودم براي مامان وقتي مي خواهند با كسي بيرون روند ...
كاشكي در جواب sms هايم تك زنگ نمي زدند كه شارژ ندارم، و كمي بعد sms هاي اشتباهي دوست پسرشان براي من بيايد ...
كاشكي وقتي مي گفتم زنگ بزنيد، مي خواهم صحبت كنم، يادشان مي ماند و عذر خواهي فردا را براي من نمي آوردند ...
كاشكي sms هايشان پر افاده و با منت نبود ...
كاشكي يكبار هم كه شده خود خواه نبودند و اشتباهشان را قبول مي كردند ...
كاشكي احساس برتري نمي كردند ...
كاشكي كمي فهميده بودند ...
كاشكي محرمي بودند براي مرهم زخم هايم ...
دلم پر شده از گلايه ...
اينان اند دوستان شنونده من ...
كاش دوست بودند و شنونده !!!

دلم جاي ديگريست

مامان نشسته روي پله هاي اتاقم، لب هايش تكان مي خورد، فكر كنم از خواهر شوهر مي گويد، پشت سرش بچه ها به سرو كول هم مي پرند، فكر كنم جيغ و دادشان همه خانه را پر كرده ...
به مامان نگاه مي كنم، به كتاب آمار كه روبرويم باز است و جزوه هاي 6 جلسه اي كه هنوز پاك نويس نكرده ام .
براي تصديق حرف هايش سرم را تكان ميدهم تا دلش نشكند، ولي تصديق چه چيز؟
با خود فكر مي كنم شايد كر شده ام، زبانم هم كه نمي چرخد، پس لال هم شده ام، ولي نه، هيچ حسي ندارم، حتي پلك هايم به روي هم نمي آيد، نمي دانم نفس ميكشم يا نه ...
باز فكرم پريده، انگار كسي گلويم را مي فشارد و به قلبم سوزن ميزند !
مامان رويش را برگرداند به طرف بچه ها !
داد مي زنم: تو را به خدا بر نگرد، نگاهت كه به من است مي توانم خودم را كنترل كنم ولي وقتي رو بر مي گرداني چشم هايم پر از اشك مي شود .
بلند مي شود و مي رود !
اصلا" صداي مرا نشنيده ...

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

شب نما

چراق كه خاموش شد مثل هر شب ماه و ستاره ي روي سقف بالاي تختم روشن شدند، چه لذت بخش است، حالا كه به سقف خيره مي شوم تنها نيستم، آسماني براي تماشا است ...
باز ساعت ها مي گذرد، هر شب همين طور است .
از ماه و ستاره پلاستيكي خسته مي شوم، لحاف را از رويم كنار مي كشم، نيم خيز مي شوم و كركره را كنار مي دهم، كوچه خيلي تاريك است، چند تايي ستاره پيداست ولي ماه نداريم .
هوس مي كنم بلند شوم و پنجره را باز كنم، مدت هاست پنجره را باز نكرده ام، مدت هاست كوچه خاليست، مدت هاست قرنيز هاي پشت پنجره را خاك گرفته، خاك كفش نيست، خاك دل است !
پنجره را باز نكرده كاغذ و مداد را از كنار تختم بر ميدارم، چراغ موبايلم را روشن ميكنم تا بنويسمش، و ميدانم، مطمئنم، فردا پاره اش خواهم كرد ...

چكاوك









چكاوك، پرنده ي ماه اسفند، مثل من، هيچ وقت از نزديك نديدمش ولي هميشه همراهمه، رفيق گرمابه و گلستان، عكسش هم كه اينجا هست، من عاشقشم ...